نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسنده
چکیده
کلیدواژهها
مقدمه
یکى از مهمترین هدفهاى انتشار کتابها و مقالات مرتبط با آرمان »تحول فقه« این است که بخشهاى سنتىتر حوزه فقاهت با دغدغه تحول، دست دوستى دهند; اما نحوه پرداختن به فقه اجتماعى (یا هر زاویه جدیدى در دانش فقه) نباید به گونهاى باشد که نگرانى و بىاعتمادى علمى شیفتگان فقه سنتى و متولیان آن را - که از سر احساسِ مسئولیتى قابل درک، خود را موظف به حفاظت از فقاهت موجود (نه وضع موجود فقاهت) مىدانند - برانگیزد; چراکه برانگیختن چنین حساسیتهایى، عملى شدن آرمان تحولخواهى فقهى را از اهدافش دورتر خواهد کرد.
از این رو شایسته است گفتمان این نوشتارها در عین برخوردارى از دلسوزى و شفقت منتقدانه نسبت به فقه سنتى (که مقتضى دست نهادن بر روى کاستىهاى آن است)، از اقرار منصفانه به توانایىها و دارایىهاى آن نیز دور نباشد. چنین اقرارى نهتنها موجب اعتمادسازى و حساسیتسوزى بخش سنتىتر حوزه فقاهت به آرمان تحولخواهى و نوشتههاى مرتبط با آن مىشود، که از جهاتى دیگر نیز قرین احتیاط است، چراکه این مقالههاى کوتاه که به زبان فارسى نگاشته مىشود هم در دسترس کسانى قرار مىگیرد که با دارایىها و توانایىهاى گفتهنشده فقه ناآشنا هستند و هم در اختیار غرضورزان فرصتطلب. از دیگرسو شایسته است در این وادى علمى قلم به گونهاى بگردد که از آداب ادب در پیشگاه اندیشمندان دور نگردد.
پیش از ورود به محتواى علمى مقاله »تأثیر نگاه فردى و اجتماعى به دین در استنباط احکام فقهى« سزاوار است توجه نگارنده محترم آن به دو تذکر دوستانه جلب شود:
1. در آغاز مقاله براى نشان دادن ابعاد فردى و اجتماعى فقه، مثال »امام و مأموم شدن دو دوستى که در لباس مشترکشان منى یافتهاند«، به عنوان نمونهاى از نگاه اجتماعى فقه سنتى به مکلفان مطرح شده و در توضیح آن گفته شده است که چون این نگره در دانش فقه غالب نیست، باید به فکر اصولى جدید براى فقهى جدید بود. بهتر بود نویسنده به جاى آنکه از آغاز تا پایان مقاله، دانش فقه را به تهى بودن از چنین نگرهاى متهم کند، با جستارى بیشتر در دانش فقه نمونههاى دیگرى از نگاه اجتماعى فقه سنتى به مکلفان را بیابد و به جاى پیشنهاد »تأسیس فقه و اصولى جدید« دانشوران فقه را به »توسعه دادن چنین نگرهاى در فقه« دعوت کند.
برترى این شیوه بر شیوهاى که نویسنده در پیش گرفته، این است که هرچند نگاههاى تحولخواه مىتوانند واقعاً در اندیشه تغییراتى بنیادى در دانش فقه باشند، اما باید بدانند که یکى از استدلالهاى کنایهآمیزى که فقیهان از دیرباز در نقد دیدگاه یکدیگر به کار مىبردهاند این بوده است که »فلان دیدگاه مستلزم تأسیس فقه جدیدى است!«. بسامد بالاى این استدلال طعنهآمیز در دانش فقه، نشانه آن است که در ذهن و زبان فقیهان، کلمه »فقه جدید« ارزش مثبتى ندارد; بنابراین تحولخواهان در کمک به بالندگى دانش فقه به جاى آنکه شیب تغییرات را به سوى فقهى جدید که مستلزم کنار رفتن فقه کهن و برانگیختن حساسیتهایى خاص است تند کنند، باید مسئله را به گونهاى طرح کنند که دانش فقه خودش و همراه با همه متولیانش (یا دستکم بسیارى از متولیانش) و در یک شیب ملایم اما واقعیتگرا تحول یابد، تا نه با حساسیتهاى متولیان آن روبهرو شوند و نه گرفتار خطاهاى شتابزدگى شوند. به بیان کوتاهتر، فقه را نمىتوان تغییر داد بلکه باید کمک کرد تا خودش تغییر کند.
2. نگارنده - چنانکه از محتواى مقاله پیداست - از رفیقان و شفیقان اندیشه فقهى است. همین شفقت و رفاقت مانع از آن مىشود که به گستاخى (همراه با قبح فاعلى) در آستان فقیهان متهم شود; اما به هر حال وقتى در بحث »درجات حرمت و کراهت« مىنویسد: »هنگام بیان حکم امور اجتماعى یا هنگام شنیدن آن نباید چون کودکى[!] باشیم که تنها دو مفهوم خوب و بد را مىداند... « باید پذیرفت که سهوى در قلمش روى داده و آن رفیق شفیق با تشبیه کردن دانشوران به کودکى [نادان] بىآنکه خود بخواهد (یا حتى بداند) از مرکز دایره شفیقان و رفیقان کمى دور شده است. چنین سهوى چند صفحه پیش در ذیل عنوان »نتیجه« نیز از قلم نگارنده سر زده است; چراکه در آنجا نیز گفته است: »... باید اصول و مبانى جدیدى تدوین کرد تا آن اصول و مبانى، ما را از انحراف [!] و کجفهمى [!] و تفسیر به رأى نمودن دین [!] بازدارد... «; گویا قواعد دانش اصول کنونى، فقیهان را به سوى چنین فهمى از دین مىکشاند!
نگاهى به ساختار مقاله
مقاله یادشده ابتدا در ریشهیابى مشکل »غلبه نگاه غیراجتماعى به مکلفان در دانش فقه« به سراغ دانش اصول مىرود و نتیجه مىگیرد که براى تغییر کردن فقه از فقاهت فردى به فقاهت اجتماعى، باید اصولى که فقاهت کنونى براساس آن سامان مىگیرد، تغییر کند.
هرچند نگارنده در فرجام مقاله، نتیجه مقاله را ارائه نکرده، اما روند بحث بدین ترتیب است که پس از این ریشهیابى با طرح طولانىِ(!) مثال آزمایشگاه، »نگاه آزمایشگاهى به موضوعات فقهى« را به چالش کشیده و سه مثال فقهى را بررسى کرده است: تشبیب، سینما، ساز و آواز و رقص. در بخش پایانى و اصلى مقاله نیز سه سازوکار براى تغییر دادن دانش اصول از اصول فقه فردى به اصول فقه اجتماعى ارائه شده که عبارتاند از: درجهبندى حرمت و کراهت، تمسک به اطلاق، و ملاکگیرى.
پرسشهایى درباره محتواى مقاله
الف) چیستى فقه اجتماعى
از آنجا که در این مقاله فقه اجتماعى به روشنى تعریف نشده و قلمرو آن نیز مشخص نشده، جاى این پرسش باقى است که آیا فقه مطلوب فقهى است که فقط به صورت اجتماعى به مکلف نگاه کند، یا فقهى است که هم نگاه اجتماعى به مکلف دارد و هم جایگاه فقه فردى محفوظ مىماند؟ نویسنده باید توضیح مىداد که جایگاه فقه فردى در آن فقه جدیدى که درصدد پىریزىاش است، کجاست؟
ب) جایگاهشناسى »یکپارچهنگرى به یک موضوع و لوازم آن« در فقه اجتماعى
این مسئله که در فقه اجتماعى فقیه باید فرد را در میان جامعه ببیند، مؤلفه قابل قبولى است; از این رو نویسنده مقاله را در ارائه چنین مؤلفهاى براى قوام فقه اجتماعى باید ستود; اما لزوم یکپارچهنگرى به موضوعات فقهى و نظامواره دیدن مسائل فقهى که نگارنده به عنوان مؤلفه دوم فقه اجتماعى بیان کرده، پرسشهاى ذیل را به وجود مىآورد:
1. درست است که هر موضوع فقهى ملازمات و مقارناتى دارد که نگاه فقیه به آنها در چیستى حکمى که صادر مىکند اثر دارد، اما ملازماتى هم در اطراف یک موضوع وجود دارند که توجه به آنها در اصدار حکم شرعى هیچ جایگاهى ندارد. بنابراین ملازمات به دو قسم تقسیم مىشوند: ملازمات جدایىپذیر; و ملازمات جدایىناپذیر. البته لوازمى هم هستند که عقلاً جدایىپذیر و عرفاً جدایىناپذیرند; از این رو ملاک جدایىپذیرى و جدایىناپذیرى نیز باید روشن شود.
بنابراین انتظار این بود که ابتدا در بین گونههاى ملازمات، گسست لازم ایجاد و روشن مىشد که دقیقا کدام گونه از آنها در استنباط حکم شرعى اثر دارند و کدام یک بىاثرند؟! از سوى دیگر در این بحثهاى پیرافقهى که بومى دانش فلسفه فقه هستند، فیلسوف فقاهت باید ریشهیابى کند که چرا توجه فقیه به برخى از ملازماتِ موضوع در استنباط حکم مؤثر و توجه به برخى دیگر بىاثر است؟ و ملاک اثرگذار بودن یا بىاثر بودن لوازم یک موضوع در استنباط حکم آن موضوع چیست؟ به عبارت دیگر، فقیه از کجا باید بداند که در فرایند استنباطِ حکم شرعى یک موضوع به کدام لوازم آن موضوع توجه بکند و به کدام یک توجه نکند؟!
2. آیا یکپارچهنگرى به موضوع و لوازم آن همیشه ضرورى است یا گاه مواردى هم پیش مىآید که فقیه اگر در استنباط حکم به لوازم موضوع توجه کند، نهتنها به فقه اجتماعى نزدیک نمىشود بلکه از آن دور هم مىشود؟ در چنین مقالاتى براى پرهیز از کلىگویى، این استثنائات به صورت روشن باید بیان شوند.
ج) پرسشهایى درباره نمونههاى سهگانه
نویسنده، تشبیب، سینما و رقص را به عنوان سه نمونه از موضوعهایى که فقیه در بررسى آنها به لوازم موضوع توجه نکرده و در نتیجه از فقه اجتماعى دور شده مطرح کرده است; در این باره چند پرسش وجود دارد:
1. تشبیب
نگارنده مدعى است که در تشبیب (غزلسرایى درباره زیبایىهاى یک زن مؤمن و آشنا)، فقیهان بدون توجه به لوازم موضوع، فتوا به جواز دادهاند; در حالى که تشبیب موضوعى است که خود به خود با هتک حرمت یک زن شناخته شده، تحریک بىبندوباران به سوى حریم او، و ایذاء او همراه است و فقیهى که بدون توجه به این مقارنات درباره موضوع تشبیب فتوا مىدهد، در حقیقت درباره تشبیبى فتوا داده است که نه در فضاى اجتماعى جامعه وجود خارجى دارد و نه مورد استفتاى مکلفان است.
شایسته بود نویسنده از فقیهى که چنین فتوایى صادر کرده، یاد و منبع فتوا را ذکر مىکرد. جستارهاى فقهى نشان مىدهد که درباره تشبیب دو دیدگاه وجود دارد: گروهى از فقیهان مانند شیخ انصارى1 تشبیب را حرام مىدانند، و گروهى دیگر مانند محقق خوئى2 تشبیب را متعلَّق حکم شرعى خاصى نیافته و فتوا دادهاند که اگر تشبیب همراه با هتک و آزار و تحریک بىبندوباران باشد، حرام است. ظاهراً انتقاد نویسنده فقط متوجه دسته دوم از فقیهان است که به جاى تشبیب، هتک زنان مؤمن و ایذاء آنان و تحریک بىبندوباران به سوى آنان را حرام دانستهاند.
بنابراین بهتر بود در این مقاله همه فقیهان به صدور چنین فتوایى متهم نشوند، بلکه خاطرنشان مىشد که برخى فقیهان بدون توجه به لوازم موضوع، چنین فتوایى را صادر کردهاند. اما پرسش اساسى این است که نویسنده بر چه مبنایى ادعا مىکند »تشبیب بدون هتک و تحریک بىبندوباران« اصلاً در جامعه وجود خارجى ندارد؟!
براى روشنتر شدن پرسش نکاتى را بیان مىکنیم:
اولاً، همانگونه که عکاسان از همسران و دختران و دیگر محارم خود عکسهایى تهیه مىکنند و آنها را به صورت خصوصى نزد خود نگه مىدارند، شاعران نیز درباره روابط خود و همسرانشان شعر مىگویند. این یک واقعیت خارجى است که هرکس با خلوت شاعران آشنا باشد آن را درمىیابد. شاعران بسیارى احساسات عاشقانه خود به همسرانشان را در قالب شعر بیان مىکنند و غالباً همسرانشان از آنان چنین انتظارى دارند، ولى این اشعار مانند عکسهاى خانوادگى محدودیت دارند. بنابراین نویسنده نمىتواند ادعا کند که تشبیبِ بدون ایذاء و تحریک بىبندو باران در خارج وجود ندارد و صرفاً یک فرض آزمایشگاهى است. نگاه اجتماعى باید نگاهى وسیعنگر باشد که همه ابعاد و زوایاى پیدا و پنهان یک موضوع را در جامعه بیابد، نه نگاهى حصرگرا که فقط شامل بخشى از ابعاد یک موضوع باشد; پس گویا فقیهانى که تشبیب خانوادگى شاعران را هم در جامعه در نظر گرفتهاند و حکم فقهى تشبیب را با توجه به آن بیان کردهاند، نگرهاى گستردهبین و در نتیجه اجتماعىتر داشتهاند.
ثانیاً، زبان هنر، زبان کتم و افشا است و در آن ظرفیتهاى زیادى وجود دارد. یک شاعر مىتواند تشبیب درباره همسرش را به گونهاى بسراید که حتى در میان شعرى که انتشار عمومى یافته قرار بگیرد; اما باز هم همه خوانندگان آن را متوجه نشوند، بلکه فقط خودش، همسرش و خوانندگانى خاص آن را دریابند. یکى از شاعران متعهد و فقید انقلاب اسلامى - که به گفته مقام معظم رهبرى »درگذشتش براى ایشان و همه ارباب ادب خسارتبار بود«3 و »درگذشت او آرزوهایى را خاک کرد«4 و »از نخستین رویشهاى انقلاب بود«5 - در کارنامه خود اشعارى با ردیف یا قافیه »آیه« و با مضامین آیینى و انقلابى دارد; اما تنها کسانى که با این شاعر آشناترند و از نام دختر وى آگاهاند، مىتوانند دریابند که وى در خفاى آرایه توریه، ارتباط عاطفى خود و دخترش را به مثابه معنایى دوم در نهان معناى اول شعرهاى انقلابى و دینى پنهان کرده است; جالب اینکه همین شاعر در خفاى آرایه توریه، در شعر عرفانى دیگرى حتى با همسر خویش نیز مخفیانه سخنان محبتآمیزى گفته است که تنها براى خوانندگان معدودى قابل درک است; اما هیچیک از این اشعار موجب هتک این همسر و دختر یا ایذاء آنان نشده است. ذکر این دو نمونه، شاهدى بر این مدعاست که شاعران حتى در شعر منتشر شده خود هم مىتوانند لطایف خصوصى و خانوادگى را از اغیار کتمان کنند و هم براى خوانندگان ویژهاى افشا کنند. بنابراین نمىتوان پذیرفت که هرگونه تشبیبى موجب تحریک بىبندوباران مىشود; چون همه بىبندوباران در همه شعرها نمىتوانند تمام لایههاى معناى شعر را دریابند. شایسته بود نگارنده مقاله مفهوم عام تشبیب را در برخى از مصادیقش - که همان اشعار شاعران عریانگو باشد - خلاصه نکند; چون چنین نگاهى به معناى تشبیب، برآمده از لغزیدن در مغالطه »خلط مفهوم با مصداق« است.
2. حکم رقص و سینما
نویسنده بر فقیهان خرده گرفته است که وقتى در جامعه رقص بدون موسیقى وجود خارجى ندارد، چرا آنان حکم رقص را بدون در نظر گرفتن این لازمه جدایىناپذیرش بیان کردهاند؟! این ادعا که »رقص بدون موسیقى وجود خارجى ندارد« با این پرسشها مواجه است:
1. هنگامى که نویسنده از فقه اجتماعى سخن مىگوید، براى اثبات این ادعا که در فضاى اجتماعى موجود همه گونههاى رقص با ساز و آواز عجین هستند، به جاى تکیه بر حدس و گمانهاى شخصى، باید با یک پیمایش معتبر اجتماعى ثابت کند که همه گونههاى رقص آیینى، نظامى، ملى و... - که در آداب و رسوم قبایل، ملتهاى اقالیم مختلف، دینوارهها و آیینهاى نیایشى و عرفانى جهان پراکندهاند - از موسیقى مطرب جدایىناپذیر است.
2. زمانى که امام خمینى(ره) در بهشت زهرا فرمود: »این آدم... مراکز فحشا درست کرده. تلویزیونش مرکز فحشاست، رادیواش - بسیارىاش - فحشاست... سینماى ما مرکز فحشاست. ما با سینما مخالف نیستیم، ما با مرکز فحشا مخالفیم... «6 به سینما نگاه اجتماعى و عینى مىکرد یا نگاه فرضى و غیرواقعى؟! آیا در آن زمان سینماى منهاى فحشا وجود خارجى داشت؟
3. فقیه باید با تفکیک یک عنوان هنرى از لوازم حرامش، به مدیران فرهنگى جامعه بیاموزد که نقطه ثقل حرمت، خود آن عنوان هنرى نیست بلکه لوازم حرام آن است، تا آنان براى آفرینش گونه پاکِ آن هنر که از لوازم آلوده پیراسته باشد، تمهیدات لازم را فراهم آورند. سخن روشنایىبخش امام خمینى(ره) درباره سینما، مصداق بارزى از این رفتارهاى آیندهنگر و بلکه آیندهآفرینِ یک فقیه است.
نگارنده محترم مىدانند که در برههاى از تاریخ فقاهت ما، شنیدن و گفتن هرگونه داستانى تحریم شده است; بزرگانى مانند ابوالصلاح حلبى،7 قاضى ابنبراج طرابلسى،8 ابنادریس حلى،9 نوه فرزانهاش ابنسعید حلى،10 که از بزرگترین اساتید علامه حلى بود، و علامه حلى11 داستانپردازى را حرام دانستهاند.
بدیهى است که یکى از دلایل چنین فتاوایى، نگاه فقیه به حرامهاى دیگرى بود که با داستانسرایىهاى آن روزگار ملازم بود; با این حال فقیهان بزرگ دیگرى (مانند نراقى12) با تفکیک خودِ داستانپردازى از لوازمش، به جواز داستانپردازى فتوا مىدهند و به تدریج تغییرات فرهنگى به گونهاى رقم مىخورد که هنر داستاننویسى از لوازم حرام دور مىشود. حال به نظر نویسنده محترم حق با متقدمان است یا با مرحوم نراقى؟!
4. نویسنده وقتى به موضوع »نگاه به عکس نامحرم« مىرسد، تفصیل فقیهان بین عکس پرسنلى زن محجوب و عکس زن برهنه و عکس زن نیمهبرهنه را برنمىتابد و از فقیهان مىخواهد که یکجا حکم به حرمت کنند; چراکه آنچه در جامعه مورد ابتلا است، نگاه به عکسهاى فسادانگیز است; هنگامى که به موضوع تشبیب مىرسد، تفصیل فقیهان بین تشبیب مرد براى همسرش و تشبیب براى زنان نامحرم، یا تفصیل بین تشبیب نهانى و تشبیب علنى را برنمىتابد و تنها تشبیب موجود در جامعه را همان تشبیب علنى سرشار از مفسده معرفى مىکند، اما در بحث از »درجهبندى حرمت«، در بررسى آیه »لاتخضعن بالقول«، از فقیهان مىخواهد که بین کرشمه گفتارى زن در برابر یک مرد و کرشمه گفتارى در برابر مردان گوناگون (که مفسدهبرانگیزتر است) و کرشمه گفتارى در برابر پیرمردان یا خواجگان بىشهوت فرق نهند!!
5. نگارنده پس از آنکه با بیانى نسبتاً طولانى (!) فقیهان را از نگاه آزمایشگاهى به موضوعات فقهى پرهیز مىدهد و از آنان مىخواهد که واقعنگرى و یکپارچهنگرى به یک موضوع اجتماعى و لوزام آن را به پارادایم فقه اجتماعىشان تبدیل کنند، خود به حق درمىیابد که چنین فقهى نه مىتواند با سینما کنار بیاید و نه با داستان و شعر و ورزش و رانندگى و اشتغال زنان و... ، سپس براى تعدیل این پارادایم سختگیرانه، تبصره بسیار مبهمى را ارائه مىکند که با رعایت آن تبصره بین فقه اجتماعىِ مد نظر نگارنده و فقه موجود تفاوت روشنى باقى نمىماند.
وى مىنویسد: »مقصود از آنچه بیان شد این نیست که فقیه در تمامى موارد فوق و سایر موارد مشابه حکم به حرمت صادر کند; زیرا چنین فتوایى نه با دین مطابق است نه... بلکه مقصود این است که فقیه در این موارد نیز باید با توجه به همه زمینهها پاسخ گوید و به گونهاى بین افراد، جوامع، نوع موسیقى، نوع آواز و... تفصیل قائل شود و حکم آن را صادر کند. روشن است که حکم همیشه بین حرمت و حلیت یا حرمت و کراهت نخواهد بود. « اگر منظور از فقه اجتماعى مطلوب همین تفصیل قائل شدن فقیه بین انواع تشبیب و رقص است، این دقیقاً همان چیزى است که نویسنده به عنوان فقه غیراجتماعى آن را نقد کرده است، و اگر چیز دیگرى است، مناسب بود که به روشنى در تبصره اخیر بیان کند.
د) راهکارهاى سهگانه نویسنده براى اجتماعى شدن فقه
نگارنده براى برونرفتِ دانش فقه از مشکل نگاه فردى، سه راهحل اصولى ارائه کرده است که در ادامه به بررسى آنها مىپردازیم:
راهحل اول: درجهبندى حرمت و کراهت
وى در نخستین راهحل خود پیشنهاد کرده است که فقیه به جاى آنکه حکم را در قالب پنج حکم شرعى موجود بفهمد و بیان کند، به درجهبندى حرمت و کراهت بپردازد و در تبیین این راهحل، تحلیلى از آیات سىام تا سى و دوم سوره احزاب ارائه کرده و در برداشت حکم شرعى از عبارت »لا تخضعن بالقول«، ناز و کرشمه گفتارى زنان را به انواع گوناگونى تقسیم کرده و برخى را مفسدهبرانگیزتر از برخى یافته است.
نقد و بررسى
»درجه بندى حرمت و کراهت« ممکن است یکى از دو معناى زیر باشد:
الف) فقیه در هنگام استنباط حکم شرعى دقت داشته باشد که برخى از اعمال حراماند و برخى دیگر که مفسده بیشترى دارند حرامتر;
ب) فقیه هنگامى که درمىیابد یک عمل خاصى متعلّق حرمت نیست فوراً حکم به حلیت آن نکند، بلکه دقت کند و ببیند حالا که حرام نیست آیا مکروه هم نیست؟!
اگر منظور نویسنده محترم برداشت نخست باشد باید گفت:
1. از نظرگاه دانش فقه درجهبندى حرمت براى مقلدان هیچ کاربردى ندارد. نویسنده نیز کاربرد روشنى براى این درجهبندى در فقه اجتماعى بیان نکرده است;
2. درجهبندى حرامها از آن جهت که در تزاحم احکام باید حکمى که مفسده کمتر یا مصلحت بیشترى دارد تشخیص داده شود و بر حکم متزاحم مقدم گردد، براى خود فقیه مفید و کاربردى است; در اینجا فقط درجهبندى حرام مهم نیست، بلکه درجهبندى و اهمیتشناسى واجبات (که نویسنده نامى از آن نبرده است) نیز ضرورى است;
3. درجهبندى محرمات و واجبات که بومى تزاحم احکام است، دیرینه بلندى دارد و حتى در فقه روایىِ پیش از شیخ مفید نیز دیده مىشود. از این رو بعید است که نویسنده چنین سازوکار کهنى را به عنوان پیشنهادى جدید ارائه کرده باشد; و احتمال قوىتر آن است که مراد نویسنده چیز دیگرى باشد.
اما اگر مراد، برداشت اول نباشد پس منظور وى چیست؟ نگارنده خود توضیح داده است که مثلاً در آیه »نهى از خضوع قول« شارع مقدس مجموعه امورى را مورد امر و نهى قرار داده است که رعایت نکردن همه آنها فسادآور و در نتیجه حرام است، اما رعایت نکردن تکتک آنها هم مباح صرف نیست، بلکه ممکن است کراهت داشته باشد و ادامه داده است که »فقیه مىتواند با سخن خود و با انواع بیانها، مقدار ناپسندى هریک را و همچنین برایند آنها را بیان کند. «
به نظر مىرسد نویسنده در این توصیه از فقیهان مىخواهد تا هر وقت حرمت عملى برایشان ثابت نشد، در بیان فتوا به تعابیرى مثل »جایز است« اکتفا نکنند، بلکه سعى کنند قبح موجود در آن عمل را اولاً براى مقلدان خود تبیین کنند; ثانیاً اشاره کنند که آن عمل با چنین قبحى لااقل مکروه است; و ثالثاً توضیح دهند که در چه درجهاى از کراهت قرار دارد.
اگر مراد نویسنده همین برداشت باشد باید گفت:
1. رعایت چنین توصیهاى از سوى فقیهان فقط موجب مىشود که فقها علاوه بر ابعاد فقهى، ابعاد اخلاقى موضوعات را هم به مقلدانشان گوشزد کنند; اما اینکه با این توصیهها فقه موجود چگونه به فقه اجتماعى بدل خواهد شد، پرسشى است که در متن مقاله بىپاسخ مانده است;
2. درجهبندى کراهت و بیان شدت کراهت، امر مقبولى است; اما بیشتر با دانش نوپیداى دیگرى به نام »فقه الاخلاق« - که چندى است بشارت تولدش در حوزه علمیه قم به گوش مىرسد - سازگار است تا سویه اجتماعى دانش فقه.
راهحل دوم: چگونگى تمسک به اطلاق
نویسنده در این راهحل درصدد است تا شیوه اطلاقگیرى موجود را تغییر دهد; بدین منظور ابتدا توضیح مىدهد که پیشوایان دینى ما وقتى درباره موضوعى مانند غنا سخن مىگفتند، فقط جاریه مغنیهاى را مدنظر داشتند که در همان زمان با مشخصات فسادانگیز خاصى (مانند آواز و رقص و شرب خمر و... ) وجود داشت و مخاطبان با آن سروکار داشتند; چراکه امامان شیعه(ع) معمولاً با مردمى که با امور مرکّب و موضوعات مقید سروکار داشتند سخن مىگفتند; از این رو نمىتوان از سخنشان اطلاق گرفت. بنابراین اطلاق آن حکم شداد و غلاظى را که مربوط به جاریههاى آنچنانى بوده، نمىتوان به مردى یا دخترى که بدون هیچیک از آن مقارنات فسادانگیز تنها آوازى خوش مىخواند، تعمیم داد; بلکه باید درباره این دختر و آن مرد به فکر حکم سبکترى بود.
نویسنده مثالهاى دیگرى نیز براى اطلاقگیرى مىآورد; مثلاً اطلاق ادله حرمت حجاب را به زنى روستایى که بدون هیچ مفسدهاى در هنگام کار در مزرعه بخشى از پاها یا موهایش نمایان شده، مربوط نمىداند; بلکه آن ادله را مقید به زنان بالاى شهر مىداند که با تننمایى به فسادانگیزى مىپردازند!
در پایان نیز نتیجه مىگیرد که در اطلاقگیرى »ملاک و معیار، مقدار تأثیر فرد در ایجاد فساد اجتماعى است«; از همین روست که ادله حرمت غیبت و حرمت نگاه به زن نامحرم، حتى شامل نوجوانانِ در آستانه بلوغ (که سخنشان درباره دیگران به اندازه غیبت کردن افراد بالغ، فساد اجتماعى دارد و نگاهشان مىتواند فسادانگیز باشد) نیز مىشود و نمىتوان آنان را با ادله »رُفِع القلم عن الصبى حتّى یحتلم« آسودهخاطر کرد. وى درباره اطلاقگیرى به روشنى نوشته است: »... [در اطلاقگیرى] باید اهداف، ملاکها و معیارهاى شرعى را مد نظر داشت; به عبارت دیگر، وضع قوانین حجاب و نگاه، اهدافى دارد که باید محقق شود و با تجویز نگاه تا روز قبل از بلوغ، آن اهداف محقق نمىشود. «
نقد و بررسى
1. نسبیت مفسدهبرانگیزى
نویسنده در واکاوى نحوه فسادبرانگیزى برهنگى زنان، با این پیشانگاره که برهنگى یک زن کارگر روستایى فسادبرانگیز نیست، اما برهنگى زنان خوشگذران شهرى فسادبرانگیز است، ادله حجاب را مخصوص به زنان مرفه شهرى دانسته است. پیشانگارهاى که این تقسیم و تخصیص برآمده از آن است، قابل قبول نیست; چراکه مفسدهبرانگیزى موجود در برهنگى زنان را نباید به صورت مطلق مورد توجه قرار داد; برهنگى همان زن روستایى هرچند ممکن است براى جوانى که جذابیت آن زنان شهرى را دیده مفسدهاى نداشته باشد، اما براى جوانان بومى و همزیست با آن زن، فسادانگیز است; چنانکه برهنگى یک زن سیاه افریقایى ممکن است براى مردى از اروپاى غربى جذابیتى نداشته باشد، اما براى یک مرد سیاه که همشهرى او است، جذاب است.
متنبّى، شاعر تواناى عرب در یکى از اشعارش زنان بادیهنشین را که بدون آرایشهاى زنان شهرى و به زیبایى طبیعى خود زندگى مىکنند، به آهوان زیباى بیابانى و زنان شهرى را که براى خود آرایش و پیرایش تصنعى مىآفرینند، به بُز تشبیه کرده و زیبایى زنان بیابانى را بر زیبایى آنان ترجیح داده است:
ما أوْجُهُ الحَضَرِ المُسْتَحسَناتُ بهِ
کأوْجُهِ البَدَوِیّاتِ الرّعَابیبِ
حُسْنُ الحِضارَةِ مَجلُوبُ بتَطْرِیَةً
وَ فى البِداوَةِ حُسنُ غیرُ مَجلوبِ
أینَ المَعیزُ مِنَ الآرَامِ نَاظِرَةً
وَ غَیرَ ناظِرَةً فى الحُسنِ وَالطّیبِ
أفدى ظبأَ فَلاةً ما عَرَفْنَ بِها
مَضْغَ الکَلامِ و لا صَبْغَ الحَواجیبِ
و لا بَرَزْنَ من الْحَمّامِ مَائِلةً
وْراکُهُنّ صَقیلاتِ العَراقیبِ13
پس از مناقشه فوق، سزاوار است به واکاوى تئوریک پیشنهاد نویسنده بپردازیم:
2. قانونگذارى و مصالح و مفاسد احکام
پیشانگاره نویسنده این است که قانونگذار همیشه احکام را تنها براساس خودِ مصالح و مفاسد وضع مىکند، در حالى که گاهى قانونگذاران قانون را براساس حریم مفاسد (نه خود مفاسد) وضع مىکنند; مثلاً آنچه در مکانهایى مانند پمپبنزین مفسده دارد، آتش افروختن است و کشیدن سیگارى که پیش از رسیدن به پمپبنزین افروخته شده، نه آتشافروزى است و نه مفسدهاى دارد، بلکه فقط نزدیک شدن به حریم مفسده (آتشافروزى) است; از این رو قانونگذار به جاى اینکه فقط خود آتشافروزى را منع کند، هرگونه سیگارکشیدنى را منع کرده است. در حکم حجاب نیز - اگر بپذیریم که بىحجابىِ بىمفسده وجود خارجى دارد - ممکن است شارع علاوه بر منع کردن بىحجابىهاى مفسدهبرانگیز، بىحجابىهایى را که در آن مقاله بىمفسده انگاشته شدهاند (!) هم از باب نزدیک شدن به حریم مفسده منع کرده باشد.
3. از اطلاق و تقیید اصولى تا اطلاق و تقیید ملاکى
توجه نویسنده به رخنههاى تئوریکى که در مبحث اطلاق و تقییدِ دانش اصول وجود دارد، شایسته و قابل قبول است; زیرا آنچه گذشتگان در دانش اصول درباره اطلاق و تقیید فراهم آوردهاند هرچند لازم بوده، اما کافى نیست; زیرا رخنههاى تئوریکِ مبحث اطلاق و تقیید و دشوارىهایى که هنوز گاه و بىگاه در دانش فقه براى اطلاق و تقیید ادله بروز مىکند، نشان مىدهد که جاى بحثهاى کاربردى دیگرى در حیطه اطلاق و تقیید خالى است; اما اینکه آن رخنههاى اصولى و این دشوارىهاى فقهى کداماند و چگونه باید به ترمیم آن رخنهها و حل این مشکلات پرداخت، سخن دیگرى است که نویسنده در این مقاله راه صوابى را به سوى آن نپیموده است.
پیشنهاد نویسنده را مىتوان به دو بخش تقسیم کرد:
الف) استفاده از تعمیم ملاکى به جاى تعمیم اطلاقى، که موجب مىشود مثلاً ادله حرمت غیبت حتى غیبتکنندگان نابالغ را هم شامل شود;
ب) استفاده از تقیید ملاکى به جاى تقیید لفظى ادله، که براساس آن ادله وجوب حجاب، مقید به زنان شهرى و امثال آن مىشود.
هریک از این دو پیشنهاد را به صورت جداگانه بررسى مىکنیم:
الف) بررسى پیشنهاد جایگزینى تعمیم ملاکى به جاى تعمیم اطلاقى:
نویسنده به جاى تعمیم اطلاقى موجود در دانش اصول، از تعمیم دیگرى سخن مىگوید که مىتوان آن را تعمیم ملاکى نامید; تعمیم ملاکى هرچند نزد بسیارى از اصولیان اعتبار دارد، اما جاى گزینى آن به جاى اطلاق لفظى سخن قابل درکى نیست; چراکه هریک از این دو تعمیم کاربرد خاصى در دانش فقه دارند و هیچیک جاى دیگرى را پر نمىکند.
اطلاق و تقیید ادله که در مبحث الفاظ دانش اصول واکاوى مىشود، رقیبان دیگرى در مبحث عقلِ همین دانش دارند که »الغاى خصوصیت« و »تخریج مناط« نامیده مىشوند.14 گاه پیش مىآید که دلیلى از نظر لفظى نسبت به موضوعى اطلاق ندارد، اما با تخریج مناط یا الغاى خصوصیت مىتوان همان دلیل را به سوى آن موضوع گسترش داد; دلیل اینکه ارباب دانش فقه و اصول اینگونه تعمیم را از اطلاق لفظى جدا کردهاند، این بوده است که در ثمرات و روشهاى این دو گونه تعمیم تفاوت وجود دارد; مثلاً روشن است که تخریج مناط یا الغاى خصوصیت که از یافتههاى عقل انگاشته مىشود، بدون قطع اعتبارى نخواهد داشت،15 اما تعمیمِ برآمده از اطلاق چون از قبیل ظهورات الفاظ است، صِرف ظن براى حجیتش کافى است. از این رو پیشنهاد تعمیم ملاکى اولاً، پیشنهاد جدیدى نیست; ثانیاً، نمىتواند جاى تعمیم اطلاقى را پر کند; و ثالثاً، فقط زمانى اعتبار دارد که ملاک حکم یا در نصوص معتبر شرعى بیان شده باشد و یا با درک قطعى عقل کشف شود، وگرنه موجب رهیافت استحسانات ظنى به فقه شیعه مىشود.
براى باورپذیر شدن سابقه چنین تعمیمهایى در فقه شیعه، به دیدگاه مرحوم کاشف الغطاء درباره تصویرگرى و مجسمهسازى کودکان غیربالغ باید اشاره کرد; به نظر مرحوم کاشف الغطاء، ملاک حرمت تصویرگرى این است که تصویرگر با برانگیختن اعجاب بیننده، موجب مىشود که باور او نسبت به بىهمتایى خالق هستى سست شود. از این رو وى با اشکال بر مجسمهسازى کودک غیرمکلف، اولیاى کودک را مجاز به تهیه امکانات مجسمهسازى براى او نمىداند.16 پیداست که کاشف الغطاء از طریق الگوى تعمیم ملاکى، حرمت مجسمهسازى را به کودکان نیز تسرى مىدهد. شیخ انصارى سخن او را با سکوتى تأییدآمیز نقل مىکند،17 اما چنانکه فقیهان دیگر نیز اشاره کردهاند،18 این سخن کاشف الغطاء به شرطى پذیرفته است که تعمیم حکم براساس حکمت، مانند تعمیم حکم براساس علت، رویکرد قابل قبولى باشد.
ب) بررسى پیشنهاد جایگزینى تقیید ملاکى به جاى تقیید لفظى مطلقات:
تقید ذاتى ادله حرمت بىحجابى به حجابهاى مفسدهساز، یا تقید ذاتى ادله حرمت غنا به غناى جاریههایى خاص، که نویسنده ادعا کرده است، در دانش اصول به پنج روش بیانپذیر است:
روش اول: فقیه حکمت حکم را تشخیص داده باشد و بخواهد آن دسته از مصادیق موضوع را که فاقد این حمکت هستند از تحت حکم خارج کند; مثلاً وقتى حکمت وجوب حجاب را فهمید، بخواهد زنانى را که حکمت وجوب حجاب به آنها ربطى ندارد از تحت حکم وجوب خارج کند. این روش که »تخصیص عمومات یا تقیید مطلقات به وسیله حکمت حکم« نامیده مىشود، از نظرگاه فقیهان شیعه مردود است; حتى مرحوم محقق داماد که استفاده از حکمت حکم براى تعمیم دادن حکم را روا مىدانست، استفاده از حکمت حکم در تخصیص یا تقیید ادله را برنمىتابید;19
روش دوم: فقیه حکمت حکم را درنیافته باشد، بلکه علت حکم را در متن ادله یافته باشد و بخواهد از باب »العلّة تُعمّم و تُخصّص« مانع از انعقاد عموم شود. از عبارات مقاله برمىآید که اینگونه تقیید مد نظر نویسنده نیست;
روش سوم: علت حکم در متن ادله بیان نشده باشد، بلکه با درک قطعى عقل شناخته شود و مانع از تعمیم دلیل گردد. هرچند این بیان نیز ظاهراً مد نظر نویسنده نیست، اما مثالى که در تقیید ادله حرمت بىحجابى به بىحجابى زنان شهرى ذکر شده، با اینگونه تقیید سازگار است. اگر مراد چنین تقییدى باشد، نویسنده باید به این نکته توجه مىکرد که در کشف ملاک حکم تنها بیان شارع در نصوص معتبر یا درک قطعى عقل اعتبار دارد و با استحساناتى از این قبیل که »برهنگى زنان کارگر مفسدهبرانگیز نیست« نمىتوان ادله را مقید کرد. از سوى دیگر، ملاکها هم - چنانکه یکى از محققان در نظریه مصلحت در فقه شیعه بدان پرداخته است - به سه قسم تقسیم مىشوند، که فقط یکى از آنها مىتواند در این قبیل تعمیم و تقییدها مورد استفاده فقیه قرار گیرد.20
روش چهارم: روایات عامى درباره موضوع خاصى وارد شده باشند، ولى آن عمومات از باب »تخصیص زدن عموم موجود در ادله به وسیله خصوصیات مورد« مقید شوند. هرچند مشخص نیست که نویسنده این گونه چهارم از تقیید را قصد کرده باشد، اما نحوه تبیین مثال جاریه مغنیه با این احتمال سازگار است. اگر منظور وى این نحوه از تقیید باشد، باید گفت این تقیید که در اصول اهلسنت به نام »تخصیص العام بخصوص السبب« و در اصول شیعه به نام »تخصیص عموم الوارد بخصوص المورد« شهره است، هم در میان ارباب اصول اهلسنت21 و هم در میان اصولیان شیعه22 رد شده است. بنابراین خصوصیت مورد، مخصص قابل قبولى براى عموم دلیلى که در آن مورد وارد شده نیست.
روش پنجم: روایات درباره موضوع خاصى وارد شده باشند و ارتباط روایات به آن موضوع خاص، به قدرى وثیق باشد که مانع از مطلقانگارى آنها شود. از برخى عبارتهاى مقاله، به ویژه از مثال جاریه مغنیه، برمىآید که منظور نویسنده از تقییدِ ملاکى همین گونه اخیر باشد. در این صورت باید توجه نویسنده را به این نکته جلب کرد که چنین ارتباط وثیقى در صورتى مانع از انعقاد اطلاق براى دلیل مىشود که یا از باب انصراف دلیل به برخى از افراد موضوع (یا برخى حصههاى موضوع) باشد، و یا از باب وجود قدر متیقن در مقام تخاطب که مانع از انعقاد اطلاق مىشود.
اگر منظور نویسنده انصراف ادلهاى مانند ادله حرمت غنا به سوى مصادیق موجود در عصر صدور روایات باشد، باید گفت - چنانکه دانشوران اصول23 در جاى خود اثبات کرده و ارباب فقه24 نیز تصریح کردهاند - ادعاى انصراف اگر برآمده از غلبه استعمال یک لفظ عام در برخى از افراد یا برخى از حصههاى خودش باشد (انصراف ظهورى)، قابل قبول است; اما اگر صرفاً برآمده از »غلبة الوجود« باشد (انصراف بدوى)، ادعاى قابل قبولى نیست; چراکه چنین انصرافاتى چون با اندک دقتى زائل مىشوند، نمىتوانند مانع از اطلاق دلیل شوند.25 بنابراین به صرف اینکه غناى موجود در آن روزگار غالباً داراى این خصوصیات بوده، نمىتوان ادله حرمت غنا را مقید به غناى چنین جاریههایى کرد.
اما اگر منظور این باشد که »قدر متیقن« مانع از اطلاق شده است:
اولاً، هرچند در برخى دیدگاههاى اصولى شیعه26 »وجود قدر متیقن در مقام تخاطب« مانع از انعقاد اطلاق براى دلیل شمرده مىشود، اما در دانش اصول27 بیان شده است که »قدر متیقن در مقام بیان« باید به قدرى حضور روشن و تأثیرگذار در ظهور و دلالت و مفاهمه گوینده و شنونده داشته باشد، که براى تفهیم و تفهم توانسته باشند به این قدر متیقن به مثابه قرینه مکمل الفاظ اعتماد کنند; اما در مثالهاى مطرح شده در مقاله (جاریه مغنیه، حجاب و... ) چنین قدر متیقنى براى فضاى صدور روایات قابل اثبات نیست.
ثانیاً، برخى اصولیان متأخر28 با اثرگذارى قدر متیقن در تقیید ادله مخالفت کردهاند. از این رو نویسنده بدون توجیه این مخالفت، و پاسخ به مخالفان، نمىتواند در اصول فقه اجتماعى از این نظریه بهره ببرد.
از نویسنده آن مقاله - که درصدد پىریزى اصول فقه جدیدى براى فقه اجتماعى است - انتظار داشت که در قواعد این اصول جدید از قواعد همان اصول کهن پیروى کند، بلکه توقع این است که در این اصول جدید، قواعدى را ارائه کند که یا تاکنون مورد توجه اصول کهن قرار نگرفته و حتى آنها را تصور هم نکرده باشد، و یا اگر همان قواعد مردود شده در آن دانش کهن را ارائه مىکند، به استدلالهایى که اصول کهن در رد این قواعد ارائه کرده پاسخ قانعکنندهاى بدهد.
4. اطلاق ملاکى و اهداف شریعت
نویسنده در کشاکش بحث از اطلاقگیرى پیشنهادى خود، گاهى کلمه »اهداف شریعت« را به کار برده است; اما معلوم نیست که منظور وى از این تعبیر »مقاصد الشریعه« است یا »علل الشرایع«؟ از سوى دیگر از چگونگى جهتدهى این اهداف به اطلاق دلیل نیز هیچ سخنى به میان نیامده است. از این رو امکان نقد و بررسى و موافقت یا مخالفت با آن نیز وجود ندارد.
راهحل سوم: ملاک گیرى
نویسنده در بیان مقصود خود بیان کرده است که در فقه اجتماعى ملاکگیرى لازم است. وى بدون ارائه تعریفى روشن از واژه ملاک، به ارائه یک مثال اکتفا کرده و نوشته است: »یکى از این ملاکها سوء استفاده دشمن است... « سپس با تمسک به آیه »یَأَایّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ لَا تَقُولُواْ رَاعِنَا وَ قُولُواْ انظُرْنَا وَ اسْمَعُواْ وَ لِلْکَافِرِینَ عَذَابُ أَلِیم«29 به این نتیجه رسیده است که اصدار حکمى مانند جواز قمهزنى، که موجب سوء استفاده دشمن شود، حتى اگر از طریق فقهى قابل اثبات باشد، روا نیست.
نقد و بررسى:
1. این دغدغه نویسنده، دغدغه ارزشمندى است و فقیهان چه در فقه فردى و چه در فقه اجتماعى، به پیامدهاى صدور یک فتواى شرعى باید توجه جدّى داشته باشند.
2. فقیهان شیعه تحت تأثیر آموزههاى امامان شیعه(ع) از این دغدغه فاخر چندان دور هم نبودهاند و در مواردى که حیثیت دین یا آبروى پیشوایان دینى به مخاطره مىافتاده چنین فتاوایى صادر مىکردهاند; براى نمونه با اینکه هیچ فقیه شیعى در جواز ازدواج موقت تردیدى ندارد، اما شیخ حر عاملى30 با تمسک به برخى روایات، متعهاى را که مورد نیاز مبرم شوهران نباشد در این موارد ناپسند مىداند: الف) در جایى که ازدواج موقت موجب بىآبرویى شیعه شود، ب) در جایى که ازدواج موقت شوهران موجب بیزارى همسران دائمىشان از امامان شیعه(ع) - که این پدیده را براى شوهران جایز کردهاند - و در نتیجه بىایمانى آنان بشود. چنین نظریهاى - با کمى تفاوت - از ملا محسن فیض کاشانى نیز صادر شده است.31 صاحب جواهر نیز حمل کردن روایات مانعه بر مواردى که موجب بىآبرویى شیعیان یا بىایمانى زنان شیعه مىشود، به صورت یک احتمال مطرح کرده است.32
3. براى گرویدن فقیهان به سوى چنین فتاوایى که ضامن آبروى دین است-، نیازى به افزودن سرفصل جدیدى (تحت عنوان ملاکگیرى) به سرفصلهاى فعلى دانش اصول وجود ندارد، بلکه تکیه بر همان »عناوین ثانوى و احکام ثانویه« البته با مقدارى آرایه و پیرایه کافى است; چنانکه شیخ حر عاملى و ملا محسن فیض کاشانى نیز در موارد یادشده، هرچند با تمسک به متن روایات، به چنین فتوایى رسیدهاند; اما به هر حال همان روایات نیز از باب عناوین ثانوى چنین متعههایى را رد کردهاند. مخالفت فقیهانى چون آیتالله بروجردى با برخى شبیهخوانىهاى سخیف که در آن روزگار رایج بوده،33 و مخالفت امام خمینى34 و آیتالله خامنهاى35 با قمهزنى که از همان فقه و اصول کهن و عناوین ثانوى برآمده است، از نمونههاى روشنى است که نشان مىدهد فقیه براى حفظ آبروى اسلام و تشیع به سرفصل جدیدى در دانش اصول نیاز ندارد.
4. شایسته بود که نویسنده محترم از این نکته غفلت نکند که واژه »ملاک« یک مصطلح اصولى است و اگر در کتابها و مقالات فقهى و پیرافقهى در معنایى غیر از معناى اصطلاحى خودش به کار برود، موجب دشوارى فهم مراد نویسنده براى خوانندگان مىشود. از این رو هرگاه نویسندگان به اقتضاى ضرورتهایى گریزناپذیر مجبور شوند این مصطلحات را در معنایى دیگر به کار ببرند، مىکوشند تا معناى مقصود خود را به صورت کامل و روشن توضیح دهند. نویسنده هرچند در راهحل دوم گاهى کلمه ملاک را در معناى اصطلاحى خود به کار برده است، اما در اینجا ظاهراً از کلمه ملاک، معناى اصطلاحى آن را - که همان مناط حکم شرعى است - اراده نکرده و معناى مد نظر خود را هم در قالب تعاریف علمى تعریف نکرده و بدین ترتیب کار را بر خواننده و ناقد دشوار کرده است.
نتیجهگیرى
1. دغدغه نویسنده مقاله »تأثیر نگاه فردى و اجتماعى به دین در استنباط احکام فقهى« درباره اصل تحولخواهى فقهى و راضى نشدن به وضع موجودِ فقاهت قابل ستایش است; اما باید مراقب بود که از چارچوبهاى اصلى فقه جواهرى دور نشویم.
2. نخستین مؤلفهاى که در این مقاله براى فقه اجتماعى ارائه شده (لزوم نگاه به لوازم شخصیت اجتماعى مکلفان در دانش فقه) براى فقه اجتماعى قابل قبول است. دومین مؤلفهاى که براى فقه اجتماعى ارائه شده (یکپارچهنگرى به موضوع و لوازم آن) علاوه بر ابهام در بیان نویسنده و ناسازگارى بخشى از مقاله با بخش دیگرش، مطلقانگارى این مؤلفه - آنگونه که مقاله درصدد آن است - نهتنها نجاتدهنده فقه از مشکلات کنونىاش نیست، بلکه مىتواند آسیبى هم براى فقاهت شمرده شود.
3. این مقاله به خاطر تکیه بر حدس و گمانهاى شخصى، در ارائه تصویر اجتماعى جامعى از موضوع تشبیب و رقص و لوازم هریک از آنها توفیقى نیافته است.
4. نویسنده در ارائه سه راهحل براى حرکت از اصول فقه موجود به سوى اصول فقه اجتماعى نیز موفق نبوده است; زیرا:
اولاً، در راهحل نخست نه مراد خود را به روشنى بیان کرده و نه توانسته است بین این راهحل و فقه اجتماعى ربط قابل قبولى تصویر کند;
ثانیاً، در راهحل دوم نیز سخن نویسنده بسیار شبیه به سازوکارهایى است که پیشتر در دانش اصول مطرح و رد شدهاند; از این رو تا به دانشوران اصول که پیشتر این سازوکارها را رد کردهاند پاسخ قانعکنندهاى داده نشود، این راهحل نیز مقبول اهل اندیشه نخواهد افتاد;
ثالثاً، در راهحل سوم نیز نهتنها کاربست نابهجاى اصطلاح »ملاک« فهم مقصود را دشوار کرده است، بلکه این راهحل جز به وسیله یک مثال، تعریف نشده است; با این حال براساس همان برداشتى که نویسنده از این راهحل به دست داده است، راهحل جدیدى به شمار نمىرود بلکه همان دعوت فقیهان به پایبندى به احکام ثانوى است; افزون بر آنکه فقیهان از دیرباز تا حد زیادى به آن پایبند بودهاند.