امام خمینى ، ساده زیستى و مساله شان

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده



یـکى از دل مشغولیهایى که این جانب در زمان حیات امام خمینى و پس از رحـلـت ایـشـان داشـتـه و دارم ایـن است که: چرا ایشان پیوسته تمامى گـروهـها: از روحانیان, نمایندگان مجلس شوراى اسلامى, نمایندگان مجلس خـبرگان, مسئولان مملکتى و... را به ساده زیستى و دورى از تجمل گرایى دعـوت مـى کرد, ولى هیچ دگرگونى محسوسى در زندگى فردى و اجتماعى این گـونـه افـراد, گـروهـها و مسوولان پدید نیامد. با این که انسان یقین دارد در جـمـع مـخاطبان ایشان, اگر نگوییم همه, به یقین مى توان گفت کـه بیش تر از ژرفاى دل ایشان را دوست مى داشتند و آرزوى درونى آنان ایـن بـود کـه سـخـنـان ایـشـان را بـه کار ببندند, با این حال, چرا یـادآوریها و تذکارهاى بسیار ایشان درباره ساده زیستى , نا کارآمد و یا کم کارآمد بود؟

اگـر کـسـى بگوید: مقام طلبى, رفاه خواهى و پست و مقام همه را شیفته کـرده و به همین جهت سخنان آن پیر سالک را نشنیده اند, این نیز سخنى خـارج از انـصـاف و غیر محققانه است, چون بسیارى از آنان فداکاریهاى چـشم گیرى انجام داده و مى دهند که نمى توان آسانى انگ رفاه گرایى و مقام طلبى را به آن زد.

از احـتـمالهایى که در ذهن بنده آمده و مقاله حاضر را در همان راستا نـگـاشـتـه ام, ایـن است که: سفارش امام به ساده زیستى, برابر مبناى فـقـهـى اسـت که ایشان دارد و که به مبناى فقهى مشهور فقهاى شیعه در باب نگهداشت شان, در ظاهر ناسازگار است.

در رسـالـه هـاى عملى, حرکت برابر شان, مصرف برابر شان, هزینه زندگى بـرابـر شان, مرکب برابر شان را مطرح مى کنند و در مثل بیان مى شود:

اگـر در شـان کـسـى بود که یک ماشین آخرین سیستم خوب داشته باشد, یا خـانـه اى بـسـیـار گـسـترده, اشکالى ندارد و از بابت خریدن آن خمسى بـدهـکـار نـیست و حتى گاهى نگاه ندارى شان را خلاف مروت و سبب پایین افـتـادن فرد از عدالت مى دانند. با این حال, در سخنرانیها و بیانیه ها, مردم را به ساده زیستى فرا مى خوانند.

هـر پـاى بـند به شرع و از جمله مخاطبان ساده زیست, خود را بر سر دو راهـى: سـربـرتـافتن از فتوا یا سربرتافتن از سفارش اخلاقى گرفتار مى بـینند. اگر بخواهند ساده بزیند, با فتواى نگهداشت شان ناسازگار است و اگـر بـخـواهـند نگهداشت شان را پیش بدارند, راهى براى ساده زیستى (در بـرخـى مـوارد) باقى نخواهد ماند. و چون فتوا, حکم شرعى و قانون الـهـى اسـت کـه سـر بر تافتن از آن کیفرى را به همراه دارد, پیوسته جـانب فتوا نگهداشته مى شود و سفارش به ساده زیستى, موضوعى پیدا نمى کند.

بـحـث دربـاره کـبـراى کـلى که آیا در دین اسلام و به طور کلى در دین آسـمـانى و الهى, امکان ناسازگارى اخلاق, با قانون وجود دارد یا خیر, بـه مجالى دیگر وا مى گذاریم. در این نوشتار این بحث را پى مى گیریم کـه آیـا واجب بودن نگهداشت شان یک مساله اسلامى پذیرفته شده است, یا این که پایه و اساس درست فقهى ندارد؟

این بحث, دستاوردهاى مهمى دارد. اگر واجب بودن نگهداشت شان رد شود و از نـظـر شرعى نتوان آن را ثابت کرد, آن گاه مى توان مردمان, گروهها و کـارگـزاران حـکومت را به ساده زیستى, قناعت, زهد و... فراخواند و حـتـى بـا گذراندن قانون, آنان را از بسیارى از ناهنجاریها بازداشت. ولـى اگـر شان امرى درخور پذیرش بود و دلیلهاى شرعى و عقلى بر فرق و جـدایى افراد از نظر شان اقامه شد, باید بحث ساده زیستى را به کنارى نـهـاد و آن را ویـژه گروهى از جامعه دانست که از نظر مالى ضعیف, از نـظـر حـسب و نسب پایین و از نظر علمى و مانند آن, در مرتبه فرودینى قـرار داشـته باشند که در واقع, اینان چون چیزى ندارند باید هم ساده زنـدگى کنند و این اثر طبیعى فقر آنان است, نه اثر دعوت دین بر ساده زیـستى. و از سویى, پیوسته باید توجیه گر ساده زیستى پیامبر اکرم(ص) و أـمـه اطهار(ع) باشیم و بگوییم: آنان چون در زمان و مکان سختى به سـر مـى بردند و ساز و نوایى وجود نداشت, تن به ساده زیستى مى دادند که توجیهى بسیار دور از واقعیت است.

ترتیب بحثها را این گونه پى مى گیریم:

1. سفارشهاى امام امت به ساده زیستى.

2. سیره پیامبر اکرم(ص) و حضرت على(ع) در ساده زیستى

3. چرا در زمان ما بین مسوولان ساده زیستى لازم وجود ندارد؟

4. ناسازگارى ظاهرى بین نگهداشت شان و ساده زیستى.

5. شان ما در رساله هاى عملیه و دلیلهاى له یا علیه آن.

6. شان در آیات و روایات.

7. جواب به چند اشکال, از جمله فرق سید هاشمى با دیگران.

سفارشهاى امام خمینى به ساده زیستى
حـضرت امام که خود فقیهى وارسته بود و تا آخرین روزهاى عمر و در اوج قـدرت و مـقام, حاضر نشد خانه اى بزرگ و گسترده براى خود فراهم کند, حـتـى حـاضـر نـشد حسینیه اى که محل دیدارهاى او بود, گچ کارى و رنگ آمـیـزى شود. و در عمل تلاش مى ورزید درسى را که از بزرگان و استادان بـنام و عارف خود آموخته بود, نه تنها در زندگى شخصى خود پیاده کند, بـلـکـه بـه تـمـامـى کسانى که او را الگو و مقتداى خود مى دانستند, بیاموزاند.

و اگر او در این راه موفق مى شد, چهره اى از اسلام همانند آنچه که در صـدر اسـلام جـلـوه گـر شده بود, دگربار جلوه گر مى شد. بدین جهت او, افـزون بـر سـاده زیـسـتـى عملى, با بیان رساى خود, گروههاى گوناگون جـامـعـه را بـه سـاده و بى آلایش زندگى کردن, بر مى انگیخت که اکنون بخشى از درر گفته هاى وى را در این جا یادآور مى شویم:

الف. در جمع سفرا و کارداران دولت جمهورى اسلامى:
مـا بـاید به هر سفارتخانه اى که دارید, به جاى آن خرجهاى طاغوتى که در آن وقـت[ دوران ننگین پهلوى] مى شد, آن مهمانیهاى طاغوتى, که همه اش بـرخـلاف اخـلاق اسـلامـى بـود, و آن خرجهاى دیگرى که خود شما هم مى دانـید که در آن جا مى شد, آن مخارج را صرف تبلیغات بکنید و به دنیا بـفـهمانید که اسلام چطور است... خوف این که ما اگر ساده رفتار کنیم, آنـهـا بـا آن سـفارتخانه هاى آنها, با آن وضعى که دارند, ما در نظر آنـهـا تـحقیر مى شویم, این خوف را در خودتان راه ندهید... شما گمان نـکنید که اگر چنانچه به طور ساده عمل بکنید و سفارتخانه شما یک جاى سـاده اى بـاشـد, یک مرکزى باشد که از آن جا علم و دانش و اخلاق صادر شـود, شما تحقیر خواهید شد, خیر. این حرف, حرف غرب زده هاست که خیال مـى کنند ما اگر مثل غرب نباشیم ما تحقیر مى شویم... عظمت انسان, به لـباس و کلاه و اتومبیل و پارک و امثال آن نیست. انسان یک حقیقتى است کـه اگـر آن حقیقت بروز کند, شرافتمند است, عظمت دارد. شما مى بینید کـه بـزرگ تـرین افراد بشر, انبیا بودند و ساده ترین از همه هم آنان بـودند. در عین حالى که بزرگ تر از همه بودند... تمام انبیا این طور بودند و تاریخ همه آنها را نشان مى دهد

(... شـ کـه بـا وضـع بسیار ساده اى عمل مى کردند... در عین حالى که وضـعـشـان آن طـور بود که وقتى یک کسى از خارج مى آمد, در مسجد رسول الـلـه(ص) و این افراد نشسته بودند, نمى شناخت که کدامیک اینها رسول الـلـه هـسـتـنـد... بـراى ایـن که, نه بالایى بود نه پایینى, دور مى نـشـسـتـنـد... لیکن عظمت شان, عظمتى بود که دنیا را تحت تاثیر قرار داد... شـمـا آقـایانى که در سفارتخانه ها هستید, موظفید عقلا و شرعا به این که هر چه ساده تر, سفارتخانه هاتان, هر چه ساده تر باشد...)1

ب . در جمع فقها و حقوقدانهاى شوراى نگهبان:
(مـسـاله دیگر, مساله تشریفات حوزه هاى روحانیت است که دارد زیاد مى شـود. وقـتـى تشریفات زیاد شد, محتوا کنار مى رود. وقتى ساختمانها و مـاشینها و دم ودستگاه ها زیاد شد, موجب مى شود بنیه فقهى اسلام صدمه بـبـیـند; یعنى با این بساطها نمى شود شیخ مرتضى و صاحب جواهر تحویل جـامـعه داد این موجب نگرانى است... این تشریفات اسباب آن مى شود که روحـانـیت شکست بخورد. زندگى صاحب جواهر را با زندگى روحانیون امروز کـه بـسنجیم خوب مى فهمیم که چه ضربه اى به دست خودمان به خودمان مى زنیم.)2

ج . در جمع طلاب و روحانیون حوزه علمیه:
(یـکـى از امـور مـهم این است که روحانیون باید ساده زندگى کنند. آن چـیـزى کـه روحـانیت را پیش برده تا حالا, و حفظ کرده است این است که سـاده زنـدگـى کـردند. آنهایى که منشا آثار بزرگى بودند, ساده زندگى کـردنـد... ارزش انـسـان, بـه خانه نیست, به اتومبیل نیست. اگر ارزش انـسـان بـه ایـنـها بود, انبیا باید همین کار را بکنند. انبیا سیره اشـان را دیده اید چه جور بوده. ارزش انسان به این نیست که یک هیاهو داشـتـه بـاشد, یک اتومبیل کذا داشته باشد, یک رفت و آمد زیاد داشته بـاشد. ارزش روحانیت به این نیست که یک بساطى داشته باشد و یک دفترى و یـک دستکى داشته باشد. فکر کنید ارزش انسان را به دست آورید, ارزش روحانیت را از دست ندهید.)3

د . در دیدار با نمایندگان مجلس خبرگان:
(از اهـم مسألى که باید تذکر بدهم, مساله اى است که به همه روحانیت و دسـت اندرکاران کشور مربوط مى شود و همیشه نگران آن هستم... کیفیت زنـدگـى اهـل علم است. اگر خداى نخواسته, مردم ببینند که آقایان وضع خـودشـان را تـغـییر داده اند عمارت درست کرده اند و رفت وآمدهایشان مـنـاسـب شـان روحـانیت نیست.... از دست دادن آن همان و از بین رفتن اسـلام و جـمـهورى اسلامى همان... آن چیزى که مردم به آن توجه دارند و مـوافـق مـذاق عـامـه است این که زندگى شما ساده باشد, همان طورى که سـران اسـلام و پیغمبر اسلام و امیرالمومنین و أمه ما زندگى شان ساده و عادى بود, بلکه پایین تر از عادى.)4

ه . پیام به حجاج:
(و آخـریـن نـکـتـه اى کـه... بر آن تاکید نمایم مساله ساده زیستى و زهـدگـرایـى عـلـمـا و روحانیت متعهد اسلام است که من متواضعانه و به عـنوان یک پدر پیر, از همه فرزندان و عزیزان روحانى خود مى خواهم که در زمـانى که خداوند بر علما و روحانیون منت نهاده است و اداره کشور بـزرگ و تـبـلـیـغ رسـالـت انبیا را به آنان محول فرموده است, از زى روحـانـى خـود خـارج نشوند و از گرایش به تجملات و زرق و برق دنیا که دون شـان روحانیت و اعتبار نظام جمهورى اسلامى ایران است, پرهیز کنند و بـرحـذر باشند که هیچ آفت و خطرى براى روحانیت و براى دنیا و آخرت آنان بالاتر از توجه به رفاه و حرکت در مسیر دنیا نیست.)5

ایـن سـفـارشها و تاکیدها, نه تنها از سوى امام امت مطرح مى شد و نه تـنـها او ساده زیست بود و از تشریفات دورى مى جست که این روش تمامى عـلـما, بزرگان و مراجعى که اکنون مى شناسیم و از آنان به بزرگى یاد مـى کـنـیـم بـوده و هست, بلکه برخى چونان شیخ انصارى, آن چنان ساده زیـسـت و ژنـده پوش بوده اند که گوى سبقت از هم گنان خود ربوده اند. ولـى بـیـان و عـمل امام امت از این جهت اهمیت دارد که او با این که رهـبرى دینى مردم را به عهده داشت, رهبرى سیاسى مردم را نیز بر عهده داشـت. در چنین پست و مقامى, چه بسا افراد زیادى و حتى به نام متخصص در فـن مـدیـریـت و مـانـنـد آن, داعـیه دار میدان شوند و بگویند از ویـژگـیـهـاى مدیریت است که مدیر ابهت و جذبه ویژه داشته باشد, گونه لـبـاس, گـونه نشستن, جایگاه ملاقات, تشریفات ملاقات و... باید براساس عـرف شـنـاخـته شده اى باشد و این ساده زیستى به مدیریت صدمه مى زند و....

ولـى او خـوب مـى دانـد کـه پـیامبر اکرم(ص) و امیرمومنان(ع) بهترین مـدیـریـت را در جـامـعه انجام دادند و افزون بر رسالت دینى و تبلیغ احـکام الهى, بهترین و به یادمان ترین دوران حکومتى را براى مردم به وجـود آوردنـد, بـه گـونـه اى که در آن محیط سراسر ستم, آن رفتارها, هـمگان را شیفته اسلام و رفتار پیامبر(ص) و على(ع) کرد و آن قدر براى آنـان شـیـریـن بـود که با اندک و انگشت شمار بودن باسوادان و کمبود نـوشـت افزار, بیش تر حالتها و برخوردهاى آنان براى ما ثبت شده است. او خـوب مى داند شاید مدیریت با جذبه و ابهت و اسراف و زرق وبرق, تا انـدک زمانى جلوه اى داشته باشد و جلوه گرى دروغین آن, چند روزى چشم هـمـگان را خیره کند, ولى همچون کف روى آب زود فرو مى نشیند و نابود مـى شـود, ولى مدیریت مردمى, ساده زیستى و حتى خود را در رتبه پایین تـرین مردم, از نظر زندگى مالى قرار دادن است که انسان را در دنیا و آخرت, جاودانه مى کند و روشى حسنه بر جاى مى گذارد.

بله, او به جاى گوش فرا دادن به سخنان آنان که مدیریت را از روى نوع مـیـز و صـنـدلى باز مى شناسند, و براى مدیر, معاون اول, معاون دوم, مـنـشـى و... صـنـدلـى و میزهاى گوناگون و به اصطلاح براى هر کدام به فـراخـور شـان و رتـبه پیشنهاد مى کنند, تا نشانه مقام سازمانى آنها بـاشـد, به سخنان پیامبران(ص) و أمه اطهار(ع) توجه مى کند و مدیریت خوب و سالم را از آنان فرا مى گیرد.

حـال مـنـاسـب اسـت مـقدارى از ساده زیستیهاى پیامبر اکرم(ص) و أمه اطـهـار(ع) و سـفـارشـهاى آنان به ساده زیستى, حرکتهاى عملى آنان در کـشـیـدن جـامـعه به ساده زیستى و دورى از پاره اى امور اعتبارى نقل شـود, تـا الـگـوى امـام امت و منبع مدیریتى او, براى ما روشن شود و مـعـلـوم شـود ما نیز باید به چنان منبعى نزدیک شویم و خود را با آن برابر سازیم.

ساده زیستى و سیره پیامبر اکرم(ص) و حضرت على(ع)
احادیث درباره ساده زیستى پیامبر اکرم(ص) و امیرمومنان(ع) بسیار است و آن چـنـان زنـدگى ساده آنان را بیان مى کند که وقتى انسان تشریفات حـکـومتهاى امروزى را مى بیند و سخنان در باب علم مدیریت را مى شنود و جدایى مدیران و کارگزاران را در هر رده, از زیردستان نگاه مى کند, بـا تـمام وجود مى خواهد اعلام کند که (حکومت) و (حاکمیت) مشترک لفظى اسـت کـه در پـیـامـبـر اکرم(ص) و حضرت امیر(ع) به معنایى بوده و در حاکمان مسلمانان امروزى به معناى دیگر.

آنـان, مـانـنـد بـردگـان روى خـاک مـى نشستند, نان جوین مى خوردند, بازشناخت آنان از دیگران, در ظاهر, ممکن نبود.

اکـنـون, به نمونه هایى از سیره زندگى آنان که بسیارى و شهرت آن, ما را از بررسى سندى بى نیاز مى کند, مى پردازیم:

ابوذر مى گوید:

(رسـول اکـرم(ص) در بـیـن افراد مى نشست و هنگامى که غریب بیگانه اى وارد مـى شد, نمى دانست کدام یک پیامبر است, تا این که مى پرسید. به هـمـیـن جهت, ما از ایشان خواستیم تا مکانى براى نشستن خود قرار دهد که غریبه ها او را بشناسند.)6

و در احادیث بسیارى وارد شده است: نبى اکرم(ص) در تمام عمر, هیچ گاه شـکـم از غذا سیر نکرد و گاهى سه روز غذا نمى خورد که به نمونه هایى اشاره مى کنیم:

(ما شبع النبى(ص) من خبز بر ثلاثه ایام حتى مضى سبیله.)7
(عـیـص بـن قاسم به حضرت صادق(ع) گفت: خبرى از پدر شما روایت شده که فـرمـود: پـیـامبر(ص) هیچ گاه از نان گندم سیر نخورد[ نشد] آیا چنین خبرى صحیح است؟

حضرت صادق(ع) فرمود: نه, رسول اکرم(ص) هیچ گاه نان گندم نخورد و هیچ گاه از نان جوین به مقدارى که سیر بشود, نخورد.)8

عایشه مى گوید:

(ما شبع آل محمد ثلاثه ایام شباعا حتى لحق بالله عزوجل.)9
اهـل پیامبر(ص) سه روز غذاى سیر نخوردند, تا وقتى که پیامبر از دنیا رفت.

ایـن حـدیـث, راه جـمـعـى بـیـن دو حدیث پیشین است و نشان مى دهد که پـیـامـبـر(ص) یـک غذاى سیر از نان گندم نخورده و خانواده او نیز در زمان آن حضرت سه روز پشت سر هم غذایى سیر نخورده اند.

اخبار از این گونه فراوان است, از جمله:

امام صادق(ع) مى فرماید:

(شـخـصـى نـزد پـیـامـبر اکرم آمده و دوازده درهم به پیامبر(ص) داد. لـباسهاى پیامبر فرسوده شده بود; از این روى, حضرت پول را به على(ع) داد و فرمود: این درهمها را بگیر و لباسى برایم بخر تا بپوشم.

حضرت على(ع) مى گوید: به بازار رفتم و پیراهنى به دوازده درهم خریدم و نزد پیامبر(ص) آوردم.

پـیامبر(ص) به آن نظرى افکند و فرمود: اى على! لباسى دیگر[ ارزان تر و ساده تر] را بهتر دوست دارم! آیا فروشنده معامله را بر هم مى زند؟

گفتم نمى دانم. فرمود: امتحان کن.

نزد فروشنده رفتم و گفتم: رسول الله(ص) این لباس را نپسندید و لباسى سـاده تـر خـواسـت[ لـطـفـا] معامله را برهم بزن. او پولها را به من بـرگـرداند. آنها را نزد پیامبر(ص) آوردم و با هم به بازار رفتیم تا پیراهنى بخرد. چشمش به دخترکى افتاد که بر کنار راه نشسته و گریه مى کرد.

پـیـامـبر اکرم پرسید: چه مشکلى دارى؟ گفت: اى رسول خدا! خانواده ام چـهـار درهم به من دادند تا چیزى بخرم, آن پول گم شد و جرات نمى کنم که به خانه برگردم.

پیامبر اکرم(ص) چهار درهم به او داد و فرمود: نزد خانواده ات برگرد.

سـپس به بازار رفت و پیراهنى چها درهمى خرید و پوشید و خدا را ستایش کـرد و از بـازار بیرون آمد, مرد برهنه اى را دید که مى گفت: هر کسى مـرا بـپوشاند, خداوند او را از لباس بهشتى بپوشاند. پیامبر اکرم(ص) لـبـاسش را درآورد و به او داد و باز به بازار برگشت و پیراهن دیگرى بـا چهار درهم باقیمانده خرید و پوشید و حمد خداى را انجام داد و به سـوى مـنزل برگشت. ناگهان همان دخترک را دید که در کنار راه نشسته و مى گرید.

پیامبر اکرم فرمود: چرا نزد خانه ات نمى روى؟

گفت: اى رسول خدا! چون دیر شده مى ترسم که مرا کتک بزنند.

پـیامبر اکرم(ص) فرمود: از جلو برو و خانواده ات را به من نشان بده.

پـیـامـبـر اکـرم(ص) به در خانه ایستاد و فرمود: السلام علیکم یا اهل الـدار. کـسى جوابش را نداد دوباره سلام کرد کسى جوابش را نداد. دفعه سوم سلام کرد, گفتند: علیک السلام یا رسول الله و رحمه الله و برکاته. فرمود: چرا دفعه اول و دوم جواب سلام را نگفتید؟

گفتند: سلامت را شنیدیم. دوست داشتیم که بیش تر سلام کنى.

پـیـامـبر اکرم فرمود: این دخترک مقدارى تاخیر داشت, از او بازخواست نکنید.

گـفـتند: اى رسول خدا! براى این که شما براى او این راه را آمدید او آزاد شد (و ما او را آزاد کردیم) .

پـیـامبر اکرم(ص) فرمود: چه دوازده درهم با برکتى! دو عریان را لباس پوشاند و برده اى را آزاد ساخت.)10

نکته ها:
1. مـعلوم نیست پیراهنى دوازده درهمى پیراهنى عالى و گران قیمت بوده بـاشد, چون حضرت على(ع) با روحیه حضرت آشنا بوده و به حتم لباس ساده اى بـراى او گـرفـته, ولى باز پیامبر(ص) لباس ساده ترى را مى خواسته است.

2. پیامبر اکرم(ص) از پوشیدن لباس کهنه پرهیز نداشته است.

3. پـیـامـبـر اکـرم از رفـتـن به در خانه ارباب یک کنیزک و شفاعت و عذرخواهى براى او, باکى نداشته است.

4. پیامبر اکرم(ص) از پذیرش پول به عنوان هدیه ابأى نداشته است.

5. پـیـامبر اکرم, وقتى غم زده یا گرفتارى را مى دیده از گرفتارى او مى پرسیده و به فکر چاره مى افتاده است.

نـکـتـه مـهم: این سادگى زندگى پیامبر اکرم(ص) در لباس, خوراک و مشى زنـدگـى, تـنـها جنبه فردى نداشته است و از ویژگیهاى غیردرخور پیروى حـضـرت نبوده است, بلکه چنین مشى و روشى داشته تا دیگران او را الگو قـرار دهند و همانند او باشند, همان گونه که خود حضرت فرمود: (لتکون سنه من بعدى.)11

از سخن پیامبر اکرم, روشن تر کلام حضرت على است که مى فرماید:

(ان الله تعالى فرض على أمه العدل ان یقدروا انفسهم بضعفه الناس کى لایتبیغ بالفقیر فقره.)12
خـداونـد بر امامان عادل واجب کرده است که زندگى خود را همانند مردم فرودست و مستضعف سامان دهند تا فقر فقیران بر آنان سخت نیاید.

حـال اگـر خـداونـد بـر امـامان عادل فرض و واجب کرده است که خود را هـمـانـنـد طـبقه مستضعف جامعه تقدیر کنند, چنین نتیجه مى گیریم که:

پـیروى از پیامبر اکرم(ص) براى همگان مستحب نیست, بلکه بر سردمداران و مـسوولان حکومتى واجب است. ساده زیستى بر مردم مستحب است و بر أمه مـردم: رئـیس جمهور, استانداران, وزیران, مدیران, ادارات, أمه جمعه و رهبران سیاسى و دینى واجب است.

بـنـابـرایـن, ریـاسـت, مـقـام و مدیریت, نه تنها اقتضاى دکوراسیون, مـاشـیـنهاى قیمتى و خدم و حشم ندارد, بلکه بر أمه عدل واجب است که هـمـانـنـد طـبـقه ضعیف مردم باشند. و به دیگر سخن, نه تنها شانى که نـگـهـداشت آن واجب باشد وجود ندارد, بلکه زندگى معمولى نیز بر آنان روا نـیـسـت و بـایـد هـمانند بینوایان و مستضعفان باشند و گرنه کلام على(ع) زیر پا نهاده مى شود.

حضرت على(ع) و ساده زیستى
عـلإ بـن زیاد حارثى, از یاران حضرت على(ع) بیمار شد. حضرت, به دیدن او رفت. هنگامى که خانه بزرگ او را دید, فرمود:

(بـا ایـن خـانـه بـزرگ و گسترده در دنیا چه کار مى کنى؟ در حالى که نیازت به چنین خانه اى در آخرت بیش تر است.)

امام, با این جمله, به بزرگى خانه او خرده مى گیرد. سپس مى فرماید:

(بله مى توانى با این خانه به آخرت برسى, در آن میهمانى کنى صله رحم کـنى و حقوق حق داران را اظهار کنى که در این صورت به وسیله خانه ات به آخرت رسیده اى.)

وقـتـى علإ دید که حضرت على(ع) بر خانه گسترده او, با این شرط که با آن خـانـه آخـرت خـود را آباد کند, صحه گذاشت, به گلایه از برادر خود عاصم بن زیاد پرداخت.

حضرت پرسید: مگر او چکار مى کند؟

علإ گفت: او لباس خشن پوشیده و دنیا را ترک گفته است.

حضرت فرمود: او را بیاورید.

هنگامى که او را آوردند فرمود:

(اى دشمن خویشتن! شیطان بر تو چیره گشته است, چرا به اهل و فرزندانت رحـم نـمـى کنى؟ آیا فکر مى کنى خداوند روزیهاى خوشگدار و دلپذیر را حلال کرده و با این حال کراهت دارد که از آن برگیرى؟...)

عاصم گفت: اى امیرمومنان: خودت را ببین با این لباسهاى خشن و غذاهاى خشک؟!

حضرت فرمود:

(خـداونـد بـر امـامـان عـادل واجب کرده است که زندگى خود را همانند ضعیفان تقدیر کنند تا فقر فقرا بر آنان سخت نیاید.)

بررسى:
روشـن اسـت کـه حـضـرت عـلى(ع) به عاصم اجازه نمى دهد که غذاى سخت و نـاگـوار بخورد و لباس خشن بپوشد, چون عاصم یک فرد معمولى جامعه است و خـانه بزرگ برادرش علإ را نیز, مورد تایید قرار مى دهد و وقتى بحث خـودش پیش مى آید مى فرماید: امام عادل باید چنین باشد. نمى فرماید:

مـن از زهـد خـوشم مى آید, بلکه مى فرماید: (امام عدل باید این چنین باشد.)

بـرعکس امام, عاصم فکر مى کند بهره گرفتن از دنیا و خوب خوردن و خوب زنـدگى کردن, ناخوشایند است که امام بر این فکر خدشه وارد مى سازد و بـه آن انتقاد مى کند و افزون بر این, به او دستور مى دهد: شیطان را از خـود دور کـنـد و بـه زن و بـچـه خـود رحـم کـند, از پاکیزه ها و خوشگدارهاى دنیا بهره مند شود.

ولـى هـمـین على(ع) وقتى که مى شنود استاندارش در جلسه اى که غذاهاى رنـگـارنگ داشته و پول داران جمع بوده اند, از بینوایان خبرى نبوده, شـرکـت کرده, او را سخت سرزنش مى کند. (نهج البلاغه, نامه 45) پیداست مـقـام حکومتى داشتن اقتضا مى کند که انسان از پول داران, زراندوزان و مـرفـهان دورى گزیند, یا دست کم, آنان و مستضعفان را در کنار هم و در یـک سـطـح قرار دهد و براى آنان ارزشى برابر در نظر بگیرد و باور داشته باشد.

در جـاهاى بسیار, قرآن بیان مى کند: زراندوزان و اشراف مى گفتند: تا فـقـیران و بینوایان گرد انبیإ را گرفته اند, ما ایمان نمى آوریم و خـداونـد اجـازه پـراکندن فقرا و یا بى اعتنایى به آنان را حتى براى چـنـد لحظه نیز, بر نمى تافت. که در ضمن بحثهاى آینده به پاره اى از آنها اشاره خواهد شد.

چرا سفارشهاى به ساده زیستى کم اثر یا بى اثر است؟
پـس از ایـن که روش و شیوه زندگى پیامبر اکرم(ص) و امیرمومنان(ع) در سـاده زیـسـتـى روشن شد و سفارشها و روش زندگى بزرگان فقاهت و رهبرى دیـنـى, سـیـاسـى, بـویـژه امام امت, به عنوان یک رهبر سیاسى و مدیر امـروزى بـیـان شد, به طور طبیعى هر کسى از خود مى پرسد: چرا امروزه چـنـیـن نـیـسـت؟ چـرا در وزارت خـانـه ها, مراکز و نهادهاى دولتى و غـیـردولـتـى, ایـن الـگـو پـیاده نمى شود. مگر رهبران ما ساده زیست نـبـودنـد, به ساده زیستى دعوت نکردند؟ پس چرا زندگى امروزى ما چنین است؟

ایـن پرسشها, پرسشهاى اساسى است و باید پاسخ درخور داده شود و آن هم نـه بـا زبـان, بـا عـمـل. این پرسشها, دغدغه خاطر خارخار بسیارى از جـوانـان, بـیـنـوایـان, فرودستان, تهى دستان, و پابرهنگان است. حتى صـاحـبـان مـال و ثـروت و مقام و مکنت نیز گه گاه از این همه ریخت و پاشها و خود نماییهاى با جاه و جلال و حشم دلتنگ مى شوند.

الـبـتـه, بـراى حال و وضع موجود, تفسیرها و تحلیلها شده و کسانى به تـوجـیـه وضع موجود پرداخته اند و همچنین بسیارند کسانى که به توجیه کـار خـود مى پردازند و براى خود دلیلهایى دارند و به پندار خود راه خطا نمى پویند, از جمله مى گویند:

1. آن زمـان فقر و بدبختى و سیاه روزى در بین مردم زیاد بوده و چیزى نداشته اند که با آن از ساده زیستى خارج شوند.

ولـى ایـن سـخـن, نادرست است; زیرا اگر فقر سبب و انگیزه ساده زیستى بـود, تـوده مـردم, بـه حـتم فقیرتر و بینواتر از حاکم; یعنى پیامبر اکـرم(ص) یـا حـضرت على(ع) بوده اند و در این صورت, آنان ساده تر از آن مـعـصـومان مى زیسته اند, پس وجهى ندارد که با شگفتى, ساده زیستى آنان در زندگى نمایانده شود.

بـه دیـگـر سخن, بیان ساده زیستى آن دو در کتابها, نشانه ساده زیستى نـاشـنـاخـتـه و نامعمولى است که همگان را به شگفتى وا مى داشته است وگرنه اگر شناخته شده و معمول بود جاى شگفتى نداشت.

2. زنـدگـى بـا جـلال و شـکوه امروز حاکمان و دست اندرکاران از پیوند کـشـورهـاى اسـلامـى با کشورهاى صنعتى شرق و غرب, ناشى شده است و چون آنـان بـا زیب وزیور و آرایه هاى بسیار زندگى مى کنند و در بین مردم بـا حشم و خودآرایى ظاهر مى شوند, کم کم این روش و مشى, به کشورها و حکومتهاى مسلمانان نیز, سریان پیدا کرده است.

3. زنـدگى اسراف گرایانه و پرریخت و پاش و پر حشم و خدم, برخاسته از فتواى عالمان دین است که نگهداشت شان را واجب دانسته اند.

4. زندگى تجمل گرایانه امروز, ناشى از حس راحت طلبى, مقام پرستى, حب جاه و مقام و برترى طلبى انسان است.

الـبته باید اذعان داشت که امور اجتماعى هیچ گاه ناشى شده و برخاسته از یـک عـلت نیست و نمایاندن و شناساندن سهم هر علت در یک معلول نیز کـار مـشـکـلى است, چون ثابت نگه داشتن دیگر عاملها و انگیزه ها جهت بـررسى نقش یک عامل, در امور اجتماعى کارى بسیار دشوار, بلکه ناممکن اسـت و نـمـى تـوان همچون امور تجربى در آزمایشگاهها, سایر عوامل را تثبیت کرد و نقش یک یک آنها را روشن ساخت.

افـزون بـر ایـنـها, چگونگیها و حالتهاى روحى و روانى کسان, گوناگون اسـت. امـکـان دارد در شـخصى روحیه و حس جاه خواهى قوى تر باشد و در دیـگـرى خودباختگى در مقابل صنعت جهان کنونى و در سومى فتواى شرعى و پایبندى بیش از اندازه به نگهداشت شوون.

بـارى, انـگـیـزه هـاى گوناگونى از این گونه, مى تواند در دور ساختن انـسـان از سـاده زیـسـتـى نقش بازى کند و گاهى انگیزه هاى جدیدى از تـرکـیـب این انگیزه ها و همچنین ترکیب هر یک از این عوامل با روحیه هـا و حالتهاى روانى مانند حسادت, چشم و هم چشمى, خود برتربینى و... در دور ساختن انسان از ساده زیستى نقش دارد.

ولـى بـا هـمه این سخنها, در جامعه مذهبى ایران و پس از تشکیل حکومت اسـلامى, نقش فتواى فقیهان در واجب بودن نگهداشت شوون را نباید کم تر از عـوامـل دیـگـر دانـست و بلکه در بین متدینان, روحانیان و بزرگان دیـنـى, شـاید مساله حفظ و نگهداشت شوون نقش کلیدى را داشته باشد. و چـون نگهداشت شوون, با ساده زیستى, در ظاهر ناسازگارى دارند, و اولى مـورد فـتـواى فقها و واجب فقهى و دومى سفارش اخلاقى است, فتواى فقهى نـقـش اصـلى و ظاهرى و دینى را داشته و دیگر علتها و انگیزه ها, نیز نـقش پنهان خود را داشته اند و ناگهان زندگى ساده یک انسان دیندار و مـومـن, یـا جامعه مومنان به زندگى آراسته با زیور و زیب فراوان غیر درخور توجیه تبدیل شده است.

زبان حال ناسازگارى وضع موجود و اسلام امروزى با اسلام واقعى را شاعرى در شعر خود خطاب به امام زمان(ع) این چنین بازگو کرده است:

بس که ببستند بر آن برگ و سازگر تو ببینى نشناسیش باز
بـنـابـراین, یا باید ناسازگارى بین خوش آیند بودن ساده زیستى و خوش آیـنـد بـودن نگهداشت شان حل شود, یا معلوم شود یکى از این دو حقیقت ندارند و به اسلام بسته شده است.

سمت و سوى نوشته حاضر, در جهت رد واجب بودن نگهداشت (شان) به معنایى کـه امـروزه در جـامـعـه مـطـرح است و منشا فتواى فقها در واجب بودن نگهداشت شان را مورد مناقشه جدى قرار مى دهد.

معناى شان و کار بردهاى آن:
لغت نامه دهخدا
(شـان مـاخوذ از شان عربى به جاى (باره) استعمال شود, چنانکه گویند: (ایـن در شـان آن مـنزل است[ (یعنى درباره] گاهى به جاى لفظ (حق) هم گـفـته مى شود, چنانکه گویند: این آیه در شان او نازل شده است, یعنى در حـق او. حق و باره[ ...معناى دیگر شان] رسم و قاعده و کار[ .نظیر ]جهان را چنین است آیین و شان, همیشه به ما راز دارد نهان[ یعنى رسم و قـاعـده جهان این چنین است]... ]معناى دیگر]: قدر و منزلت و شکوه. رتـبه, قدر و مرتبه[ نظیر] باز بنشست به صدر اندر با جاه و جلال. باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان.)13

در لـغـت نامه دهخدا, در ذیل واژه (شان) نیز معنایى چون: کار و حال; خوى, سرشت و طبیعت و معانى دیگرى آورده شده و دست آخر آمده:

(در تـداول فارسى زبانان, به معنى حق آمده است, چون: این آیه در شان او نـازل شـده اسـت... در تداول فارسى زبانان, قدر و مرتبه و شوکت و عـظـمـت بـاشد (از برهان قاطع). قدر و مرتبه و شکوه (انجمن آرا) رفع الـشـان: بـلـند پایه, بلند مرتبه, والا مقام. عالى شان, بلند پایه و بزرگ.)14

فرهنگ لاروس:
(الشان: حالت و کار, امر, (وماتکون فى شان): در هیچ کار نباشى. مقام مـنـزلـت: (هومن ذوى الشان) او صاحب منزلت است. کار بزرگ و دشوار... حاجت, نیاز.)

نـتـیـجه:
چند معنى براى (شان) یاد شد, مانند: کار, حالت, حق, رسم و آیـیـن, مـقام و منزلت, حاجت ولى روشن است که بحث ما پیرامون شان به مـعـنـاى کـار و مـانـنـد آن نـیست, بلکه بحث شانهاى اعتبارى است که واژگـانى مانند: مقام, منزلت, رتبه, شکوه و... تا اندازه اى معنى آن را به ذهن نزدیک مى کند.

بـراى بـازشـنـاسـى بهتر معنى و یافتن محل بحث, با ذکر نمونه هایى و مـواردى کـه شـان در زنـدگـى روزمـره به کار مى رود, سعى خواهیم کرد ماهیت شانى را که مورد بحث است روشن سازیم.

گـاهى گفته مى شود: در شان پزشک نیست که خود در مطب را باز کند و آن را آب و جـارو کـنـد... در شان او نیست با بیمار به نزاع پردازد. در شـان روحانى نیست که در خیابانها و کوچه و بازار رها بگردد و عمر بر بـاد دهـد. در شـان مـجـتهد نیست که موضوع حکم را تعیین کند. در شان رئـیـس قـبـیله نیست که از بازار سبزى و... بخرد. در شان رئیس اداره نیست که با آبدارچى درگیر شود.

ایـن گـونـه شـانها را به طور معمول, عرف باز مى شناسد و گویا ملاک و مـعـیـار آن ایـن اسـت کـه وقت یک دکتر با ارزش تر از این است که به جـاروکـشـى بپردازد و وقت رئیس قبیله نیز همین طور. مجتهد رتبه اش و مـقام علمى اش در فقه است و حکم الهى را مى فهمد و بیان مى کند, ولى در شـنـاسـایى و شناساندن موضوع خبره نیست. او مى گوید اگر آب برایت زیـان دارد وضـو نـگـیر, ولى در شان او و در محدوده کارى او نیست که بـاز گـویـد و روشـن کند چه وقت آب ضرر دارد. رئیس اداره نیز از نظر شـغـلـى مـرحـله بسیار بالاترى از آبدارچى دارد و نباید خود را به حد درگیرى با وى, پایین بیاورد.

در ایـن گـونـه جـاهـا, ارزش مندى وقت, نوع تخصص, مرتبه علمى, مرتبه اجـتـماعى و... و بایستگى استفاده بهینه از فرصتها, توانها و... شان را تعیین مى کند و عرف اجازه چنین کارهایى را به این کسان نمى دهد و اگر انجام دهند, آنان را سرزنش مى کند.

امـا گـاهـى مـسـالـه شکل دیگرى به خود مى گیرد. پزشک پا را روى پاى انـداخـتـه, بدون هیچ خستگى و ناراحتى, بى کار نشسته است و مى گوید:

در شـان مـن نـیـست که آمپول بزنم, در شان من نیست که در مطب را باز کنم!

و رئـیـس قـبیله, اکنون در حال گذر از بازار است و مى تواند نیازهاى خـود را بـدون ایـن کـه وقتى از او از بین برود, بخرد, ولى مى گوید:

شـان مـن از ایـن حرفها بالاتر است و... یا شخص تا دیروز در خیابانها پـیـاده راه مـى رفـت امـروز پـسـتى به او دادند یا گنجى پیدا کرد و ثـروتـمند شد, ناگهان بگوید چون من میلیاردر شده ام در شانم نیست که پـیـاده راه بـروم, اتـومـبـیـل چنین و چنان سوار شوم در حالى که نه استفاده بهینه از وقت است و نه ترس از جان و مال.

در این جا, عرف او را سرزنش و بر کار او خرده مى گیرد و مى گوید: تو مـقامى نداشتى و ندارى و وقت تو ارزش چندانى ندارد, خطرى هم در کمین تـو نـیـسـت و... بـنابراین, وجهى و دلیلى براى کناره گیرى از مردم, سوار شدن بر اتومبیل چنین و چنان و... وجود ندارد.

گاهى شخصى خانه کوچکى دارد و در آن زندگى مى کند, ولى به جهت مهربان بـودن, شناسا بودن , خویشاوندان زیاد داشتن, هر روز میهمانهاى زیادى بـه خانه اش رفت و آمد مى کنند و او حس مى کند که در این منزل کوچک, هـم خـودش و هـم میهمانانش ناراحتند, مى گوید در شان من است که خانه بـزرگ تر داشته باشم, من نیازمند به خانه بزرگى هستم عرف این سخن را مى پذیرد.

شـخص دیگرى که دوست, همسایه و... داراى زندگى و منزل مساوى با اوست; امـا میهمان کم ترى به خانه او مى آید, اگر این شخص بخواهد خانه خود را بـا خـانه اى بزرگ تر عوض کند و بگوید شان من خانه بزرگ ترى است, عـرف نـمى پذیرد, بلکه خرید خانه بزرگ تر را بر چشم وهم چشمى, حسادت و مانند آن حمل مى کند.

و همچنین اگر شخص در اثر شغل زیاد, موقعیت اجتماعى, اهمیت وقت و عمر او, تـرس از ترور یا ربودن او, لازم باشد در حال و وضع ویژه اى به سر بـرد, شاید عرف بپذیرد که او شانش این است که از تواناییها و برنامه هـاى ویـژه اى برخوردار باشد, ولى براى فرزندان, بستگان و خویشان او چـنـیـن شـانهایى را قأل نیست, مگر این که خود آنان نیز, حال و وضع ویژه اى داشته باشند.

بنابراین, قضاوت عرف در جاها, حال و وضعها, زمانها و افراد گوناگون, فـرق دارد و قـاعـده مـنـد ساختن این امور کارى بس مشکل است. به طور فـشرده و خلاصه مى توان گفت: شانهایى که بر خاسته از نیازها باشد, چه نـیـاز مـعـنوى, چه مادى, چه اجتماعى و سیاسى و... را عرف مى پذیرد, ولـى آنـچـه فـرد سعى مى کند خود را نیازمند آن بداند و با توجیه به خـود بـبـنـدد چـه با نسبت دادن خود به مقام و موقعیتى باشد و چه با نـسـبـت دادن بـه فـرد صاحب جاه و مقام و چه به رخ کشیدن مال و منال باشد, از دید عرف پذیرفته نیست.

خـلاصه:
با توجه به مثالهاى مطرح شده, معناى امروزى شان, افزون بر آن شـانهاى پذیرفته شده و پذیرفته نشده از نظر عرف, تا حدودى روشن شد و بـه دسـت آمد عرف ترکیبى از مقام و منزلت همراه با احتیاج و نیاز را در نظر مى گیرد و براساس آن حکم مى کند.

امـا این که عرف بین مال شخصى و مال عمومى و بیت المال, چقدر فرق مى گذارد نیاز به دقت افزون ترى است.

رساله هاى عملیه و مساله شان
سید محمد کاظم طباطبایى در عروه الوثقى در مساله 61 از مسأل خمس مى نویسد:

(المراد بالموونهمضافا الى مایصرف فى تحصیل الربح, مایحتاج الیه, لـنفسه وعیاله فى معاشه بحسب الشان اللأق بحاله فى العاده من الماکل والـمـلبس والمسکن... و مایحتاج الیه لتزویج اولاده او ختانهم. و نحو ذلک. مثل مایحتاج الیه فى المرض و فى موت اولاده و عیاله الى غیر ذلک مـمـا یحتاج الیه فى معاشه, ولو زاد على ما یلیق بحاله مما یعد سفها و سرفا بالنسبه الیه لایحسب منها.)

[ایـشـان در مسأل گذشته شرح داده اند که خمس پس از هزینه است; یعنى وقـتـى انـسـان سـودى به دست آورد باید هزینه هایى که در راه به دست آوردن آن سـود مصرف شده است, از آن کم شود تا سود خالص روشن شود, آن گـاه خـمس سود خالص را بدهد. اکنون در این مساله موونه (= هزینه) را بـه مـعـناى وسیع ترى مى گیرد و مى نویسد] :مراد از موونه (= هزینه) افـزون بـر آنچه که در راه تحصیل رنج و سود هزینه مى شود, شامل آنچه کـه سـود بـرنده آن را در زندگى روزمره براى خود و خانواده اش برابر شـانـى کـه شـایـسته اوست, به آنها نیاز دارد, مانند خوراک, پوشاک و مـسـکـن نـیز مى شود... بلکه موونه شامل آنچه که براى ازدواج و دیگر هـزیـنـه هـاى فـرزنـدانش و آنچه که به آن در بیماریها, در مرگ زن و فـرزنـد و مـانند آن نیاز دارند نیز مى شود. ولى اگر از آنچه شایسته شـان اوسـت, بیش تر مصرف کرد به طورى که در عرف نسبت به او این گونه هزینه ها سفهى و اسراف باشد از هزینه به حساب نمى آید.

فـقیهان بسیارى که بر عروه الوثقى حاشیه زده اند که به دوازده حاشیه از آنـان کـه در دسـتـرس بـود مراجعه شد و معلوم شد که بر این مساله حـاشیه اى ندارند و معناى آن این است که این مساله از نظر آنان بدون اشکال است.

در جـواهـر نـیز, بر این مساله ادعاى عدم خلاف شده است و آقا جمال در حاشیه روضه ادعاى نفى ریب کرده است.16

در رساله توضیح المسأل فارسى امام خمینى17 این مسئله عروه به چندین مساله تبدیل شده است که پاره اى از آنها ذکر مى شود.

(مساله :1775 آنچه از منابع کسب در بین سال به مصرف خوراک و پوشاک و اثـاثـیـه و خرید منزل و عروسى و جهیزیه دختر و زیارت و مانند اینها مـى رسـاند, در صورتى که از شان او زیاد نباشد و زیاده روى هم نکرده باشد, خمس ندارد.

مـسـالـه :1776 مالى را که انسان به مصرف نذر و کفاره مى رساند, جزء مـخـارج سـالـیانه است و نیز مالى را که به کسى مى بخشد یا جایزه مى دهـد در صـورتـى کـه از شان او زیاد نباشد از مخارج سالیانه حساب مى شود.

مـسـالـه :1777 اگـر انـسان نتواند یک جا جهیزیه دختر را تهیه کند و مـجبور باشد که هر سال مقدارى از آن را تهیه نماید, یا در شهرى باشد کـه مـعـمولا هر سال مقدارى از جهیزیه دختر را تهیه مى کنند, به طورى کـه تـهـیـه نـکـردن آن عـیب است چنانچه در بین سال از منافع آن سال جهیزیه بخرد خمس ندارد.)

آیـه الله منتظرى در سه مساله گذشته با امام خمینى موافق و دو مساله دیگر به آن افزوده است که عبارتند از:

(مساله :1667 ماشینى را که انسان براى مسافرتهاى خود و خانواده اش و یـا رفـتـن بـه زیـارت مى خرد, اگر خارج از شان متعارف او نباشد جزء مخارج همان سال به حساب مى آید و خمس ندارد....

مـسـالـه :1668 تـجـمـلات و تـشـریـفات منزل و زندگى و ایاب و ذهاب و مـیـهـمانیهاى انسان و خانواده او اگر از حد متعارف و شان او بیش تر نـبـاشـد خـمس ندارد و اگر از حد متعارف و شان او بیش تر باشد, باید خـمـس زأد بر متعارف را بپردازد و شان افراد به حسب زمانها و شهرها و اوضاع معیشت عمومى مردم متفاوت مى باشد.)

در مـسألى که نقل شد سخنى از احتیاج و نیاز به میان نیامده بود, در حـالى که عبارت عروه الوثقى درباره احتیاج ونیاز بود و در رساله هاى آقایان: گلپایگانى و فاضل نیز مساله نیاز مطرح شده, در مثل در مساله تهیه جهیزیه دختر نوشته اند: (و تهیه آن مورد حاجت باشد).

و بالاخره مساله مصرف در حد شان با مساله نیاز, پیوند تنگاتنگ دارند, بـه گونه اى که شمارى با آوردن واژه شان, شاید خود را از آوردن واژه (حـاجـت و نـیـاز) بى نیاز دیده اند و شمارى براى از بین بردن زمینه هـرگونه شبهه, حاجت و نیاز را نیز آورده اند. چون روشن شد که در ذیل عبارت عروه الوثقى همه بر یک نظرند.

اگر چه این احتمال نیز وجود دارد که نیاوردن قید حاجت و نیاز درپاره اى از رسـالـه هـا بـراى فـراگیر ساختن شان و گسترده تر ساختن آن از حـاجـت بـاشد. ولى با صدر و ذیل مسألى که بحث از موونه است و زیاده روى را از مـوونه نمى دانند و با توجه به قیدى که پس از تهیه جهیزیه آورده انـد (بـه طـورى کـه تـهیه نکردن آن عیب است) معلوم مى شود که مـساله نیاز و حاجت در ذهن همگان بوده است و دست بالا مى توان گفت که در ذهـن شـمـارى حـاجت و نیاز فراتر از حاجت و نیاز مادى است و شامل حاجتهاى روحى و آبرویى نیز مى شود.

خـلاصه:
از فتواهاى فقها در این جا روشن شد که در مساله شان فرقى بین آنـچـه فقها از این لفظ مى فهمند و آنچه در عرف مردم مطرح است, وجود ندارد و مقام و منزلت همراه با حاجت است که شان را مى سازد.

نکته مهم:
روایى نگهداشت شان در مالهاى شخصى است.

در مـسـأـل نـقل شده از عروه الوثقى و رساله هاى توضیح المسأل بحث دربـاره مـصـرفـهـاى شخصى و در زندگى هاى خصوصى است. در مثل آیا اگر شـخصى میهمانى بزرگى از مال خود راه بیندازد و هر شب چند نفر را غذا دهـد, از شـان او خارج است یا خیر؟ که در صورت اول باید خمس پول صرف شده در میهمانى ها را نیز بپردازد.

یـا اگر کسى با پول خود به مسافرتهاى گوناگون برود و در هتلهاى درجه یـک سـکـنى گزیند و به هر حال پول زیادى مصرف کند آیا برابر شان عمل کـرده تـا بـگـوییم پولهاى مصرف شده از هزینه هاى معمولى اوست و خمس نـدارد یا از هزینه هاى معمولى او نیست و چون زیاده روى کرده, افزون بـر اصـل مـال که تلف شده, باید خمس آن را نیز بپردازد بنابراین بحث صـاحـب عروه الوثقى و فقیهان دیگر, ربطى به مصرف از بیت المال ندارد حرام بودن استفاده از اموال عمومى در مصرفهاى شخصى و در راه شان, آن قدر روشن است که تنها به جمله اى از حضرت على(ع) بسنده مى کنیم:

(ادقوا اقلامکم و قاربوا بین سطورکم و احذفوا عنى فضولکم واقصدوا قصد المعانى. وایاکم والاکثار. فان اموال المسلمین لاتحتمل الاضرار.)18
قلم هایتان را تیز کنید, سطرها را به هم نزدیک سازید, واژه هاى زاید را دربـاره مـن حـذف کـنـید, تنها معانى را قصد کنید, از زیاده گویى بپرهیزید; زیرا اموال مسلمانان تحمل زیان را ندارد.

بـلـه وقـتـى بـیـت الـمال مسلمانان تحمل زیان ناشى از نوشتن لقبهاى امـیرمومنان, به عنوان خلیفه مسلمانان را ندارد و وقتى سطرهاى نوشته درمـورد مـسـأـل جارى مملکت, باید کنار هم و با قلم ریز نوشته شود; زیـرا کـه امـوال مـسـلـمانان این ضرر را نمى تواند تحمل کند, تکلیف پـلاکـاردهـاى بلند براى تبلیغ افراد یا معرفى آنان یا خوش آمدگوییها و... روشـن اسـت. وقـتـى نـتـوان بـیت المال را براى تبلیغ مسوولان و رهـبـرانى همچون حضرت على(ع) که کشور به وجودشان نیازمند است, هزینه کـرد و بـزرگداشت شان آنان از بیت المال مسلمانان اشکال داشته باشد, بـزرگـداشـت کسان دیگر و نگهداشت شان و منزلت افراد با مال مسلمانان به طریق اولى جایز نیست.

شان در استطاعت حج
(مـسـالـه :4 الـمراد بالزاد هنا, الماکول والمشروب و سأر ما یحتاج الـیه المسافر, من الاوعیه التى یتوقف علیها حمل المحتاج الیه و جمیع ضـروریات ذلک السفر, بحسب حاله قوه و ضعفا وزمانه حرا و بردا و شانه شـرفـا وضـعه والمراد بالراحله: مطلق مایرکب, ولو مثل سفینه فى طریق الـبـحـر. والـلازم وجود ما یناسب حاله بحسب القوه والضعف. بل الظاهر اعـتـبـاره من حیث الضعه والشرف, کما و کیفا. فاذا کان من شانه رکوب الـمحمل او الکنیسه, بحیث یعد ما دونهما نقصا علیه, یشترط فى الوجوب الـقـدره عـلـیه و لایکفى مادونه وان کانت الآیه والاخبار مطلقه و ذلک لـحـکـومـه قاعده نفى العسر والحرج على الاطلاقات. نعم اذا لم یکن بحد الـحـرج وجـب معه الحج. و علیه یحمل ما فى بعض الاخبار, من وجوبه ولو على حمار اجدع مقطوع الذنب.)

مراد از توشه دراین جا[:توشه و راحله شرط استطاعت براى حج است]خوراکى, آشـامـیـدنـى و دیگر چیزهایى است که مسافر به آنها احتیاج دارد, حتى ظـرفـهـایى که جابه جایى اثاثیه هاى مورد نیاز به آنها بستگى دارد و هـمـه ضروریات آن سفر, برابر حال او از نظر قوت و ضعف[ اگر او توانا و سـالم است یک نوع غذا نیاز دارد. و اگر بیمار و سست بنیه است نیاز بـه غذا و وسایل رفاهى بیش ترى دارد] و برابر زمان سفر, از نظر گرمى و سـردى, بـرابر شان او از نظر شرافت و پستى[ که اگر شریف است زاد و تـوش خوب, غذاى خوب و... و اگر از طبقه پایین است, غذاى معمولى و... ]و مـراد از (راحـلـه مـطـلق مرکب است و لو این که آن مرکب کرایه اى بـاشـد, مـانند کشتى که در راه دریایى بر آن سوار مى شوند و لازم است مـرکـبـى مـوجـود باشد که مناسب حال او باشد, از نظر قوت و ضعف[ اگر تـوانـاسـت و سـالم مرکب معمولى براى وى خوب است ولى اگر بیمار است, نـیـاز بـه مرکب رام دارد با ابزار و وسأل مورد نیاز براى رفاه حال وى] .بـلـکه ظاهر این است که در استطاعت شخص, جایگاه اجتماعى او, از نـظـر پـستى و شرافت نیز در چگونگى وسیله سوارى او, نقش دارد, هم از نظر چندى و شمار و هم از نظر چونى و چگونگى.

بـنـابرایـن اگـر از شـان اوسـت که بـر مـرکـب محـمل دار یا کـجـاوه دار سـوار شـود, به گونه اى که اگر سوار بر مرکب پایین تر شود, براى وى عـیـب بـه شـمار مى آید. در واجب بودن حج, شرط است که قدرت بر آن گـونـه مـرکب داشته باشد و به کم تر از آن بسنده نمى کند. در این جا اگـر چـه آیـه و روایات مطلق است, ولى این نظر و فتوا با در نگریستن به این نکته است که قاعده نفى حرج و عسر, بر اطلاقات حاکم است.

بله اگر از طبقه پایین اجتماع باشد, وسیله سوارى یا توشه به گونه اى نـباشد که حرج لازم بیاید, با داشتن آن زاد و راحله حج بر او واجب مى شـود و اخبارى که بر واجب بودن حج[ گرچه با سوار شدن و استفاده کردن از الاغ گـوش, بـیـنى و دم بریده] دلالت دارند, بر همین صورتى که حرجى نباشد حمل مى شوند.

پـس از بـیان نظر صاحب عروه الوثقى, مناسب است که به شرحهاى استدلالى کـه بـر این کتاب نگاشته شده است نیز, نظرى افکنده شود, تا اگر آنان براى حق بودن شان, سخنى دارند بررسى شود.

در معتمد عروه الوثقى آمده:

(اصـحـاب مـا در این که مکلف از طبقه شریف بالاى اجتماع باشد و یا از طـبـقه پایین بودن مکلف در نوع مرکب او در سفر حج نقشى دارد یا خیر, به دو گروه تقسیم شده اند: گروهى بر این باورند جایگاه اجتماعى مکلف در راحله او دخیل است و دیگران بر این باورند که چنین نیست.

گـروه نـخست, به قانون نبود دشوارى (حرج) تمسک کرده و گفته اند: اگر چـه دلیلها از این جهت اطلاق دارند , ولى قاعده نبود تنگنا و دشوارى, بـر اطـلاقـهـا حـکومت دارند. ولى در این جا اشکالى وجود دارد: قاعده نـبود تنگنا و دشوارى , تنها مى تواند واجب بودن حج را از عهده مکلف بـردارد, ولى مشروع بودن آن بر سر جاى خود موجود است. بنابراین, اگر کـسـى تـنگناها و دشواریها را تحمل کرد[ و بر خلاف شان خود مرکب سوار شد] حج وى صحیح است.)19

از فـراز بـالا روشـن مـى شـود که: نویسنده اصل وجود شان و واجب بودن نـگـهـداشـت آن و دخالت آن را در واجب بودن حجه الاسلام قبول دارد. به هـمـیـن جـهت تنها به این بحث مى پردازد که اگر شوون را نگه نداشت و خـود را بـه حـرج انداخت, عبادت وى مشروع است یا خیر؟ و مجزى است یا خیر؟

بررسى:
پـرسش اصلى ما از فقیهان این است که: واجب بودن نگهداشت, شان از کجا آمده تا ناسازگارى آن, به دشوارى و تنگناى بیانجامد و قاعده نفى حرج بر آیه و اطلاقها حاکم باشد؟

وقـتى پیامبراکرم(ص) (که علاوه بر نبوت, از قریش و از شاخه هاشم, مهم تـریـن و با شخصیت ترین افراد حجاز[ نام (هاشم) به این جهت بر جد وى اطلاق شد که او در هنگام مراسم حج گوشت, قربانى مى کرد, غذا آماده مى سـاخـت و بـا دسـت خـود نـانهاى خشک را که از پیش تهیه دیده بود, در ظـرفـهاى آب گوشت خورد مى کرد و به حاجیان مى داد و آن قدر این کار, بـزرگ و مـهـم بود که کم کم نام اصلى او, عمرو, فراموش شد و (هاشم); یـعـنـى (خـورد کـننده) نام او گردید.20 جدش عبدالمطلب بود که پس از سـالـیان درازى که دو باره زمزم را حفر بئر کرد و در فراهم ساختن آب بـراى حج گزاران کوشید, به گونه اى که کم کم پناهگاه مردم شد و جمله (یـا مـن حـفـر زمزماه) در مناداى مندوب ورد زبانها شد و... که حضرت ابـوطـالـب هنگام خواستگارى حضرت خدیجه براى پیامبر اکرم(ص) به گوشه اى از بـرتـریـها و شایستگیهاى بى شمار نیاکان پیامبر اکرم(ص) اشاره مـى کـند] (بر مرکب برهنه سوار مى شود و پشت سر خود نیز یک نفر سوار مـى کـنـد, بـر روى زمـیـن مى نشیند و وقتى تربیت شده مکتب وى, حضرت عـلـى(ع) که خود, هم نسب با پیامبر اکرم(ص) است, غذاى معمول و پایین تر از معمـول مـى خـورد و لبـاسـش را همـسـان لـبـاس غــلامـش قــرار مـى دهـد و سـنـت شـکـنـى مـى کنـد و حـاضـر نمـى شــود بـر رســم و مـرام جـاهـلـیـت و یا حتى بر رسم و مرام خلفاى پیشین خود, که خلفاى اسـلامى بودند, حرکت کند, همه و همه, حکایت از این دارد که براى آنان شـان مـطـرح نـبوده است و بلکه مى توان از آیات قرآن به دست آورد که شـانـهـاى نـشـات گـرفته از امور اعتبارى, نه تنها منشا دینى و شرعى نـدارنـد, بـلـکـه پیوسته مورد هجوم انبیا بوده و از رسالتهاى انبیا مـبـارزه بـا اشـراف و حـمـایت از مستضعفانى بوده که اشراف, آنان را (اراذلـنـا بادى الراى) قلمداد مى کرده اند. نگاه به کلمه (ملا) یعنى اشـراف و برخورد انبیإ با آنان از یک سوى; و از دیگر سوى, دستور به هـمـنـشـینى با برخاستگان از طبقه فرودین جامعه نشان مى دهد که قرآن خـواهـان پایان یافتن شان و شان به خودگرفتنها بوده است. در این جا, آیاتى چند یادآور مى شود که بسیار راهگشاند:

(واصـبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالغداه والعشى یریدون وجهه ولاتعد عـنهم عیناک ترید زینه الحیاه الدنیا ولاتطع من اغفلنا قلبه عن ذکرنا واتبع هواه و کان امره فرطا.)21
و بـا کـسانى که پروردگارشان را صبح و شام مى خوانند و خشنودى او را مـى خـواهـنـد, شکیبایى پیشه کن و دو دیده ات را از آنان بر مگیر که زیـور زنـدگى دنیا را بخواهى و از آن کس که قلبش را از یاد خود غافل سـاخته ایم و از هوس خود پیروى کرده و کارش بر زیاده روى است, پیروى مکن.

2. (عـبـس و تـولـى. ان جـإه الاعمى. و ما یدریک لعله یزکى. او یذکر فـتـنفعه الذکرى. اما من استغنى فانت له تصدى. وما علیک الا یزکى.)22
چـهره در هم کشید و روى گردانید. که مرد نابینا پیش او آمد. و تو چه دانـى شاید او به پاکى گراید یا پند پذیرد و اندرز سودش دهد. اما آن کس که خود را بى نیاز مى پندارد, تو, به او مى پردازى. با آن که اگر پاک نگردد بر تو مسوولیتى نیست؟

3. (کـذبـت قـوم نـوح الـمـرسلین... قالوا انومن لک واتبعک الارذلون. قال... وما انا بطارد المومنین.)23
قـوم نوح پیامبران را تکذیب کردند... گفتند آیا به تو ایمان بیاوریم و حـال آن کـه فـرومـایـگـان از تو پیروى کرده اند؟ نوح گفت... و من مومنان را از خود نمى دانم.

4. (فقال الملا الذین کفروا من قومه ما نریک الا بشرا مثلنا و ما نراک اتـبـعـک الا الـذیـن هـم اراذلـنا بادى الراى و ما نرى لکم علینا من فضل.)24
سـپـس سران قوم او[ قوم نوح] که کافر بودند گفتند: ما تو را جز بشرى مـانند خود نمى بینیم و جز فرومایگان ما, آن همه نسنجیده, نمى بینیم کسى از تو بیرون کرده باشد. و شما را بر ما برترى نیست.

جـان سـخـن ایـن اسـت کـه: اگر کسانى باید شرافت به خود بگیرند و با شـریـفان نشست و برخاست داشته باشند, انبیإ سزاوارترین گروه بودند; زیرا افزون بر رسالت و پایگاه والا و بلند معنوى, دلیل شرعى نیز براى کـار خـود داشـتـنـد و مى توانستند بگویند: تا وقتى که با فرومایگان نـشـسـت و بـرخـاسـت داریـم و با بینوایان, نابینایان و... دمسازیم, بـزرگـان نزد ما نمى آیند و نمى توانیم دین خدا را به گسترانیم و از آن تـبلیغ کنیم. در حالى که خداوند از آنان مى خواهد که به هر قیمتى کـه شـده با فقیران و بى شانهاى اجتماع نشست و برخاست داشته باشند و بـراى هـدایـت ثـروت مـنـدان و اشـراف, بـى احـترامى یا کم توجهى به فرودستان و بینوایان, به هیچ روى و حتى براى لحظه اى روانیست.

در شـان نزول آیه هاى سوره عبس آمده است: پیامبر اکرم(ص) با عتبه بن ربـیعه, ابوجهل و عباس عموى خود و ابى و امیه, سخن مى گفت و آنان را بـه اسـلام دعوت مى کرد. عبدالله بن ام مکتوم. که نابینا بود و[ شاید ]نـمـى دانـسـت کـه پـیامبر(ص) با دیگران جلسه دارد, به طور مکرر مى گـفـت:اى رسـول خدا براى من قرآن بخوان. از آنچه خدا به تو یاد داده بـه من یاد بده. پیامبر اکرم در پیش خود گفت: بزرگان قریش مى گویند:

پـیـروان او کوران و بردگان هستند, از این روى, از ابن ام مکتوم روى گردانید و به سخن گفتن با بزرگان قریش پرداخت که در این هنگام, آیات (عبس و تولى) نازل شد.25

در بـحثى که اکنون در نظر است این مهم نیست که پیامبر اکرم(ص) از آن نـابینا روى گردانیده باشد, یا شخص دیگرى, آنچه مهم است این که ظاهر قـرآن نـشـان مـى دهد که خداوند نه تنها تقسیم جامعه را به گروه هاى شـریف و غیرشریف بر نمى تابد و نمى پذیرد, بلکه حتى چند لحظه یا چند روزى بـا شـریفان نشستن و زى شریفان به خود گرفتن را نیز براى هدایت آنـان, بـر نـمـى تـابـد. و این از جهت حق الناس نیست, تا کسى بگوید خـداونـد مى خواسته که این نابینا ناراحت نشود; زیرا روى ترش کردن و چـهـره در هـم کـشیدن را از چهره مى توان فهمید و نابینا چنین قدرتى نـدارد. بـه هـر حـال قـرآن زى شرافت به خود گرفتن را نمى پسندد حتى مـوسـى و هـارون کـه بـراى دعوت شخصى چون فرعون, صاحب کاخهاى مجلل و دسـتـگـاه فرعونى, به سوى او فرستاده شدند, با جامه اى بافته شده از مـوى بـز و لـبـاسى چوپانى بر او وارد شدند, به گونه اى که او برترى خود را بر آنان روشن دید و گفت:

(ام انا خیر ام هذا الذى هو مهین ولایکاد یبین. فلولا القى علیه اسوره من ذهب.)26
آیا[ نه این است که] من از این کسى که خود بى مقدار است و نمى تواند درسـت بـیـان کـند, بهترم؟ پس چرا بر او دستبندهاى زرین آویخته نشده است؟

حضرت على(ع) در خطبه قاصعه مى فرماید:

(ولـقـد دخـل مـوسى بن عمران و معه اخاه هارونعلیهما السلامعلى فـرعـون. و علیهما مدارع الصوف وبایدیهما العصى. فشرطا لهان اسلمبـقـإ مـلکه و دوام عزه, فقال: الا تعجبون من هذین یشرطان لى دوام الـعـز و بـقإ الملک. و هما بما ترون من حال الفقر و الذل فهلا القى علیهما اساور من ذهب.)27
موسى بن عمران با برادرش هارون, بر فرعون وارد شدند, در حالى که جبه هـاى پشمینه بر تن و در دست عصاى چوپانى داشتند. سپس شرط کردند: اگر اسـلام بـیـاورد پـادشاهى او باقى بماند و عزتش ادامه یابد. فرعون به قـوم خود گفت: آیا از این دو شگفت زده نمى شوید که ماندگارى پادشاهى و دوام عـزت مـرا مشروط مى سازند و اینان, فقر و ذلتشان چنین است که مى بینید; چرا بر آنان دستبندهاى طلا آویخته نشده است.

به هر حال, آیات و روایات در این قسمت, بسیار است. و وقتى اسلام اساس شـان را, گرچه براى زمانى کوتاه و گذرا و گرچه براى هدفى بزرگ مانند تـبـلـیـغ و رسـانـدن دین به گوش فرعون یا فرعونهاى مکه, نپذیرد, بى گـمـان, فرق گذارى بین توش و راحله شخص جاه مند و دارا و شخص فرودست و بینوا را نمى پذیرد.

بـنـابراین, به نظر مى رسد که مساله عروه باید تغییر کند و بیان شود کـه زاد و راحله اى که شرط واجب بودن حج است, براساس نیازها, گرمى و سـردى هـوا, تـوانـایى و سستى بنیه مسافر و مانند آن تعیین مى شود و شان هیچ گونه دخالتى ندارد.

نـکـتـه :1
شانى که در مساله عروه الوثقى مورد بحث واقع شد و بنظر ما مـردود است, شان از حیث جاه مندى و دارایى و فرودستى و بینوایى بود, ولـى هـمان طور که پیش از این مطرح شد, عرف ترکیبى از مقام و منزلت. هـمـراه با نیاز و احتیاج, را به عنوان شان مى پذیرد و اگر احتیاج و نـیـاز هـمراه آن نباشد, از دید عرفى نیز محکوم است و عنوان تکبر را بـه خـود مى گیرد. حال چه شده که سید یزدى این مساله را به طور مطلق در عـروه مـطـرح سـاخـتـه و چه شده که فقهاى عصر ما بر آن تعلیقه اى نـنـوشـتـه انـد, معلوم نیست؟ به هر حال دلیل شرعى, بر خلاف آن است و دلیل عرفى نیز با آن برابر نیست.

نکته :2
گیریم که نگهداشت شان جایز, مستحب یا واجب باشد. منبع تامین ایـن حـکـم, اموال خود شخص است و حاجى داراى شرافت با پول خود, مرکب مـنـاسـب بـا شان خود را تهیه مى کند و هیچ گونه دلیلى بر جایز بودن استفاده از بیت المال براى نگهداشت شان اشخاص در دست نیست.

پیشینه شان در فقه شیعه
بـا توجه به بحثهاى پیشین روشن شد که شان به معناى جاه مندى, جایگاه والاى اجـتماعى صرف و اعتبارهاى برخاسته از آن مردود است و از هدفهاى پـیامبران, مبارزه با این گونه شوون بوده است و حتى معلوم شد که عرف امـروزى نیز این گونه شان را رد مى کند, مگر این که نیازى نیز همراه آن مطرح باشد. اکنون این بحث پیش مى آید که چرا فقها به شان این قدر بـها داده اند, به گونه اى که رعایت آن را شرط استطاعت دانسته اند و بـیـان کـرده انـد که اگر شخصى حج گزارد و شان خویش را نگه نداشت از حجه الاسلام کفایت نمى کند!

آقاى حکیم در مستمسک العروه ذیل عبارت عروه الوثقى:

(بل الظاهر اعتباره من حیث الضعه والشرف کما و کیفا) مى نویسد:

(کـمـا یـظـهر من الشرایع حیث قال... و نحوه فى القواعد. لکن فى کشف اللثام... و فى المدارک.)28

وى با این بیان, دلیل و پیشینه تاریخى این بحث را نشان مى دهد و کلام مـوافـقان و مخالفان را نقل مى کند و معلوم مى شود که نخستین کلام در ایـن باب از محقق صاحب شرایع صادر شده و سپس دیگرانى با آن موافقت و یـا مـخـالـفت کرده اند, تا مساله به زمان ما رسیده که همه با فتواى محقق موافق گشته اند.

بنابراین, مساله نه تنها اجماعى نیست, بلکه از مسأل مستحدثه اى است کـه پـیشینه تاریخى آن به قبل از زمان محقق و علامه نمى رسد. اما کلام آن بـزرگـان چـیست؟ باید دوباره مورد بحث قرار دهیم; زیرا به نظر مى رسـد ایـن چـنـد فقیهى که مستمسک العروه ذکر کرده است نیز, عبارتهاى چندان روشنى در شان نداشته باشند.

محقق حلى صاحب شرایع الاسلام (م676:ه.ق.) مى نویسد:

(والـمـراد بـالزاد قدر الکفایه من القوت والمشروب, ذهابا وایابا, و بالراحله راحله مثله.)

مراد از توشه آن مقدار از خوردنى و نوشیدنى است که براى رفت و برگشت او کافى باشد و مراد از (راحله) وسیله سوارى مثل اوست.

عـلامـه حـلـى (م: 726ه.ق.) که پنجاه سال پس از محقق از دنیا رفته در قـواعـد نـیـز, هـمـانـنـد عـبارت محقق را آورده است: (ویشترط راحله مثله.)30

اما آیا واقعا مراد محقق و علامه بیان مساله شان بوده است, یا این که مـى خواسته اند بگویند: بین کشورها و شهرها فرق است. در مثل آنان که از راه شـام بـه مـکه مى رفته اند, نیاز به مرکبى داشته اند که شاید بـراى مردم ایران یا مردم حبشه مفید نبوده است و دورى و نزدیکى راه, طـبـیـعت مردم از حیث توان تحمل دشواریها, وجود دریا در مسیر, نبودن دریـا و... نـقـش دارد. بـنابراین ممکن است مراد از (مثله) مثل بودن شـانـى نباشد, بلکه مثل بودن در توانایى و سستى بنیه و نیاز به مرکب و بـى نیازى از آن و... باشد. همان گونه که شهید در دروس و سید محمد عـامـلـى در مدارک الاحکام نیز (مثله) را همین گونه معنى کرده اند که عبارتهاى آنها خواهد آمد.

عـلامـه در تذکره عبارتهاى گوناگونى دارد که صاحب مدارک از آنها ظهور در شانیت و صاحب جواهر تصریح به آن را فهمیده اند:

(و یـعـتـبـر راحـلـه مثله. فان کان یستمسک على الراحله من غیر محمل ولایـلحقه ضرر و لامشقه شدیده, فلایعتبر فى حقه الا وجدان الراحله لحصول الاسـتـطـاعـه معها, وان کان لایستمسک على الراحله بدون المحمل او یجد مـشـقـه عظیمه, اعتبر مع وجود الراحله وجود المحمل, ولوکان یجد مشقه عظیمه فى رکوب المحمل, اعتبر فى حقه الکنیسه.)31

وسـیـله سوارى افراد مثل این شخص, در استطاعت او اعتبار و نقش دارد. اگـر او به گونه اى است که بر مرکب بدون کجاوه و هودج مى تواند سوار شـود و ضـررى بـه او نمى رسد و ناراحتى و رنج شدیدى براى او پیش نمى آیـد, در اسـتـطـاعـت او, تـنها راحله کافى است. و اگر بر مرکب بدون کـجاوه نمى تواند سوار شود[ در مثل مى افتد] یا رنج و ناراحتى بسیار بـزرگى را باید تاب بیاورد, در استطاعت معتبر است که افزون بر مرکب, کـجـاوه نـیز داشته باشد و اگر در سوار شدن بر کجاوه نیز, ناراحتى و رنـج بزرگى را باید تاب بیاورد, در حق او معتبر است که کجاوه مجهز و داراى سایبان داشته باشد.

روشـن است که این عبارت, پیوندى با مساله شان ندارد, بلکه توان سوار شـدن و رنـج و نـاراحتى بزرگ را در نظر دارد. و دور است که نظر صاحب جواهر و صاحب مدارک, به این عبارت باشد.

2. در آخـر مـسـالـه 39 پـس از این که وجوب توشه رفت و برگشت را شرط اسـتـطـاعت دانسته و دیدگاههاى اهل سنت را نیز نقل کرده که شمارى از آنـان گـفته اند: اگر در آن شهر زن و فرزند ندارند, نفقه برگشتن شرط واجـب بودن حج نیست و آن را رد کرده و نوشته: انسانها وطن خود را مى خواهند و جویاند, اگر چه در آن جا زن, فرزند و مالى نداشته باشند. سپس افزوده است:

(اذا عـرفت هذا فالمشترط فى الراحله و الزاد, راحله مثله وزاد مثله, لـتـفاوت الاشخاص فى خشونه العیش ونعومته, فیعتبر فى حق الرفیع زیاده على مایحتاج الیه غیره مما یناسبه.)32

با شناخت آنچه یادآورى شد, معلوم شد شرط در راحله و توشه, راحله مثل او و تـوشـه مـثـل اوسـت; زیـرا اشـخـاص از نـظر سختى زندگى و آسایش گـوناگونند بنابراین, در حق جاه مند و دارا افزون بر آنچه که غیر او نیاز دارد, آنچه مناسب اوست نیز, اعتبار دارد.

بررسى:
کـسـانـى کـه ظهور با صراحت شان را به تذکره علامه نسبت داده اند, به هـمـیـن عـبـارت نـظر داشته اند. بویژه اگر کسى (ال) در (الرفیع) را مـوصـول بداند; یعنى (آن انسانى که رفیع است آن گاه ظهور قابل انکار نـیـست. ولى به نظر مى رسد که این عبارت, نه تنها صراحت ندارد, بلکه ظـهـور نیز ندارد; زیرا با ملاحظه اول مساله که بحث پیرامون توشه بود کـه آیـا توشه برگشتن نیز در استطاعت شرط است یا خیر؟ به نظر مى رسد کـه هـمـان گـونـه مثل بودن را در نظر دارد, بویژه با توجه به جمله: (اذا عـرفت هذا) که مطالب پسین را بر شناخت مطالب پیشین, مترتب کرده اسـت. بـنـابـراین, مراد این است که چه آن شخص در آن شهر زن, فرزند, مـسـکن و... داشته باشد, چه نداشته باشد در استطاعت, شرط این است که تـوانـایى برگشت به شهر خود را داشته باشد و مرکب او نیز مرکبى باشد که بتواند با آن به دیار خود برگردد.

به هر حال, باید نگاه کند افرادى که مانند او هستند, از نظر ساختمان بـدنـى, خوراک و مانند آن, چه وقت مستطیع هستند, این نیز مانند آنان اسـت. حـال چـرا مـثل بودن معتبر است؟ زیرا افراد در هر شهر نیز, با یـکـدیگر فرق مى کنند, شمارى پیوسته در ناز و نعمت بوده اند و همیشه غذاى خوب مى خورده اند شمارى به گونه اى دیگر. اکنون او توشه راه را نـیـز بـایـد هـمـانند توشه وطن محاسبه کند و با توجه به وضع فردى و اجتماعى خود, نوع خوراک و هزینه حج خود را ارزیابى کند.

درباره مرکب نیز همین طور. یکى همیشه بر مرکب بدون کجاوه سوار شده و بـه آن عادت کرده است, دیگرى تا حال مرکب بدون کجاوه سوار نشده است. ایـن دو در شـرطـ اسـتطاعت یکسان نیستند. آن که در ناز و نعمت بوده, شـرط استطاعت او, راحله و توشه برتر و زیادترى است, نه این که هر که داراى شـان و مـقام بالاترى است زاد و راحله افزون را نیاز دارد. بین دو مساله فرق زیادى است.

خـلاصـه:
از عـبـارت عـلامه در تذکره نیز چیزى افزون بر شرایع الاسلام و قـواعـد الاحـکـام, کـه عبارتهایى دو پهلو بودند, به دست نیامد. و نه تنها صراحت براى ما روشن نشد که ظهور نیز قابل مناقشه بود.

شهید اول (786ه.ق.) در کتاب دروس مى نویسد:

(والمعتبر فى الراحله ما یناسبه, ولو محملا اذا عجز عن القتب, ولایکفى عـلو منصبه فى اعتبار المحمل او الکنیسه. فان النبى(ص) والأمه علیهم السلام حجوا على الزوامل.)33

[در استطاعت شرعى براى حج] معتبر است که حج گزار, وسیله سوارى مناسب بـا خود داشته باشد. اگر چه استفاده از کجاوه باشد, هنگامى که او از اسـتـفاده و به کار بردن سوارى با پالان[ و بدون کجاوه] ناتوان باشد. ولى جاه مندى و مقام در این که کجاوه و کجاوه با سایبان[ در استطاعت وى] مـعـتـبـر بـاشد, ناکافى است; زیرا پیامبر اکرم(ص) و أمه(ع) بر زوامل حج انجام داده اند.

تـوضـیـح:
وسـایل سوارى آن زمانها, به طور معمول حیواناتى مانند شتر بـوده و گاهى, تنها بر آن جهازى, مانند پالان مى گذاشتند, گاهى افزون بـر پـالان تختى روان براى راحتى مسافر روى آن مى گذاشتند که به آنها کـجـاوه گفته مى شد و گاهى به پیرامون کجاوه چوبهایى نصب مى کردند و پـوشـشـى براى جلوگیرى از گرما و سرما و راحتى براى مریض و مانند آن درسـت مـى کـردند که به آن کنیسه مى گفته اند. به هر حال, در این سه صـورت, هـر مـسـافـر یـک مرکب داشته است, ولى گاهى وسیله اى درست مى کـردنـد کـه در هر پهلوى شتر یک نفر سوار شود و بنابراین, دو نفر یک مـرکب داشته اند که این (زامله) نام داشته است حال نظر شهید اول این اسـت که اگر شخصى ناتوان بود و به خاطر ناتوانى, نیاز داشت که سوارى او مـجـهز به برخى امور باشد, اشکالى ندارد و آنها شرط استطاعت است. ولـى کـسى که ناتوان نیست, تنها به عذر این که جاه مند است و وکیل و وزیـر, بـخـواهـد بـراى خود شان و مقامى قأل شود و در حالى که توان سـوار شـدن بـر مـرکب معمولى را دارد, بخواهد بر مرکبى مجهز تر سوار شود و آن را شرط استطاعت بداند, کافى نیست.

بـنـابراین, شهید به گونه روشن, مساله شان و دخالت آن را در استطاعت رد کرده است.

سـیـد محمد عاملى, معروف به صاحب مدارک (م: 1009ه.ق.) در کتاب مدارک

الاحـکـام کـه شـرح شـرایع الاسلام محقق حلى است, پس از بیان کلام محقق: (وبالراحله راحله مثله) نوشته:

(یـمکن ان یرید المماثله فى القوه والضعف و به قطع الشهید فى الدروس حـیث قال: والمعتبر... ویمکن ان یرید المماثله فى الرفعه والضعه وهو ظاهر اختیار العلامه فى التذکره. والاصح الاول, لقوله(ع) فیمن عرض علیه الـحـج فاستحیا: هو ممن یستطیع, لم یستحیى ولو على حمار اجذع ابتر.) مـمـکن است محقق مثل, هم بودن را در توان و ضعف, اراده کردن باشد که شـهید در دروس, به همین قطع پیدا کرده و گفته است: وممکن است مثل هم بـودن در جـاه مندى و فرودستى را قصد کرده باشد که ظاهر سخن علامه در تـذکره مى رساند که همین را اختیار کرده است. و درست تر همان احتمال اول اسـت; زیـرا امام(ع) درباره کسى که حج بر او عرضه شد و او خجالت کـشـیـد کـه قـبـول کند, فرمود: او از کسانى است که مستطیع است, چرا خجالت کشید؟ و گرچه به الاغ گوش, بینى و دم بریده باشد.

بررسى:
1. روشـن نـیست ایشان از کدام کلام علامه در تذکره چنین مطلبى فهمیده; زیـرا دو عـبـارت کـه احتمال داشت چنین مطلبى را بتوان از آن فهمید, پـیـش از ایـن نـقـل شـد و به گمان قوى, نظر صاحب مدارک نیز بر همان عـبـارتـهـا بـوده است, اگر چه ما در ظهور آن عبارتها شک داریم و آن عبارتها را داراى احتمالهاى برابر مى دانیم.

2. صـاحـب مدارک احتمال نخست را درست تر مى داند و مفهوم آن این است کـه احـتـمـال دوم نـیز, درست باشد. بنابراین, در برابر شهید اول که اعـتـبـار نگهداشت شان را در استطاعت, به طور کامل رد مى کند. ایشان ضـمـن تایید سخن شهید و درست تر دانستن آن, احتمال دیگر را نیز صحیح مـى دانـد. بـنـابراین, مى توا ن گفت: اگر چه صاحب مدارک در صدد نفى اعـتـبـار شـان بـوده اسـت, ولـى ناخواسته, مساله شان و دخالت آن در استطاعت را با روشنى بیش تر از محقق و علامه بیان کرده است.

3. در نـظـر صـاحـب مدارک, شهید و دیگر علماى پیشین, زیان, دشوارى و نـاتـوانـى سـبـب مـى شـود که امور زیادترى در استطاعت حج شرط باشد.

بـنـابراین, نمى توان گفت: آنان به قاعده نفى ضرر یا نفى حرج, توجهى نـداشـته اند, بلکه با توجه به آن قاعده, مى خواسته اند بگویند: شان در ایـن امـور مـعـتـبر نیست. به این عبارت مدارک که در ادامه عبارت گذشته آمده توجه کنید:

(وعـلى هذا فمن کان یستمسک على الراحله من غیر محمل ولا یلحقه من ذلک ضرر ولامشقه لم یعتبر فى حقه الا وجدان الراحله, وان لحقه من ذلک مشقه اعـتـبـر فـى حـقـه وجود المحمل, ولو وجد مشقه عظیمه فى رکوب المحمل اعتبر فى حقه الکنیسه...)36

و بـنابراین کسى که مى تواند بر راحله بدون کجاوه سوار شود و از این بـابـت بـه او زیـانـى و رنجى نمى رسد, در حق او بیش از یافتن راحله مـعـتـبـر نـیست و اگر زیان به او مى رسد, وجود کجاوه نیز, در حق وى مـعتبر است و اگر در سوار شدن کجاوه زیان و رنج بزرگى احساس مى کند, در حق وى, کنیسه معتبر است.

فـاضل هندى (م: 1137ه.ق.) در کشف اللثام که شرح قواعد علامه حلى است, عبارت خود را با عبارت علامه در هم آمیخته و نوشته است:

((ویـشـتـرط راحله) یفتقر الیها (مثله) قوه و ضعفا لاشرفا وضعه لعموم الآیه والاخبار... والعباره توهم اشتراط راحله مثله شرفا وضعه.)
وشـرطـ اسـت مرکبى که انسانهاى مثل او از نظر توان و ضعف, نه از نظر شـرافـت و غـیـرشـرافت, به آن احتیاج دارند, داشته باشد به دلیل عام بـودن آیه و اخبار[ بر هر دو صورت] و عبارت متن به وهم مى اندازد که راحله انسانهاى نظیر او از نظر شرافت و فرودستى شرط است؟

صـاحـب جـواهر (م: 1266ه.ق.) در جواهرالکلام پس از اشاره به عبارتهاى مدارک, دروس و کشف اللثام مى نویسد:

(الا ان الانصاف عدم خلوه عن الاشکال مع النقص فى حقه, اذ فیه من العسر والـحـرج مالایخفى وحجتهمعلیهم السلام ـ لعله کان فى زمان لانقص فیه فى رکوب مثل ذلک.)38
انـصاف این است: اگر کاستى درحق مکلف به شمار آید, گفته هاى فقیهانى نظیر شهید در دروس خالى از اشکال نیست, زیرا تنگنا و رنجى بسیار پیش مـى آیـد کـه بر هیچ کس پوشیده نیست و این که أمه اطهار(ع) آن گونه حـج مـى کـرده اند, شاید در زمانى بوده که آن گونه مرکبها براى آنان نقصى به همراه نداشته است.

از آیات و روایاتى که از اول نوشتار تاکنون نقل شد, به خوبى روشن مى شـود کـه پـیامبر اکرم(ص) و به طور کلى دین آمد تا آداب و رسوم باطل را از بـیـن بـبـرد و یکى از همان آداب شوم و باطل, اعتبار قأل شدن بـراى شـانـهـاى اعـتـبارى بود. رهبران الهى به شدت با این اعتبارها مـبارزه کرده اند, حال چگونه است که صاحب جواهر با یک کلمه (الانصاف) و (لـعـله) همه آن امور را زیر سوال برده و با قاعده نفى حرج که جاى آن در ایـن جـا نـیـست, به سراغ تمامى دلیلها رفته و آنها را از کار انداخته است!

شاید ایشان توجه نداشته که پذیرش مساله شان در یک بخش و مساله اى از فـقه, به زودى به تمامى زوایاى زندگى افراد کشیده مى شود و از زندگى شـخـصـى گذشته و وارد اجتماع مى شود و حتى در ادارات نظام اسلامى نیز صـنـدلـى رئیس و کارمندان و استکان چایى خورى آنان نیز از هم جدا مى شـود و تمام سنتهاى ساده زیستى پیامبر اکرم(ص) و أمه معصومان(ع) به کـلى فراموش مى شود و به اسم شان, دینى غیر آنچه او آورده بود ارأه مى شود.

کـم کـم بـحـث شـان و اعتبار به جایى رسیده است که ساده زیستن و نگه نـداشـتـن شـوون اعتبارى را, شمارى از فقیهان, خوار کردن نفس دانسته اند و ساحت أمه را از این کاستى به دور.

آقـاى حکیم پس از نقل سخن صاحب جواهر و اشاره به سخنان دیگر فقیهان, نوشته است:

(لایـظن امکان الالتزام بانهم(ع) کانوا یوقعون انفسهم فى المهانه التى تـکون حرجیه. کما انه لم یعلم وقوع ذلک منهم فى حج الاسلام على نحو لم یـکـونـوا مـستطیعین الا بذلک. اما ما فى صحیح ابى بصیر فقد عرفت انه معارض بغیره مما یجب تقدیمه علیه.)39

گـمـان نـمى رود بتوان پذیرفت و پاى بند شد که أمه اطهار(ع) پیوسته نـفـس خـود را بـه خوارى رنج آور مى افکنده اند. همان گونه که معلوم نـیـسـت سوار شدن بر شترهاى آن چنانى در حجه الاسلام بوده, به گونه اى که تنها استطاعت حج به آن گونه را داشته اند.

ایـشـان, بـا یـک کـلـمه (لایظن) و یک کلمه (لایعلم) خواسته اند تمامى روایـات سـاده زیستن و حج بى پیرایه پیامبر اکرم(ص) و أمه اطهار(ع) را پـاسخ دهند, در حالى که این گونه پاسخ گفتن وقتى درست است که اصل وجـود شـان پـذیرفته شده باشد, آن گاه نگه داشتن آن در خوارى افکندن نـفس است, ولى از آیات و روایات گوناگون و فراوان استفاده مى شود که دیـن بـراى بى اعتبار کردن این گونه شانها اعتبارى و غیر واقعى آمده است.

نگهداشت شان در مصرف زکات
سید محمد کاظم طباطبایى یزدى در عروه الوثقى, در بحث زکات مى نویسد:

(اذا کـان یـقـدر عـلى التکسب لکن ینافى شانه, کما لو کان قادرا على الاحتطاب والاحتشاش غیر اللأقین بحاله, یجوز له اخذ الزکاه.)40

وقـتـى که شخصى توانایى بر کسب و کار دارد, لکن با شان او ناسازگارى دارد, مـانند این که توانایى بر جمع هیزم یا جمع خارو خاشاک دارد که شـایـسـتـه بـه حال او نیست. در این صورت, براى او جایز است که زکات بگیرد[ .مصرف کند].

هـیچ یک از علما, در این جا حاشیه اى بر عروه نزده اند و این نشانگر آن اسـت که علماى عصر ما, همگى با صاحب عروه موافقند. مرحوم حکیم در مستمسک العروه, دلیل این مساله را این چنین بیان مى کند:

(بـلاخـلاف ظـاهـر و یـسـتفاد من نصوص استثنإ العبد والخادم المتقدمه ولاسیما خبر عبد العزیز.)41
اختلاف آشکارى در این مساله نیست و از نصوص استفاده مى شود که برده و خـادم اسـتـثـنا شده[ با داشتن خادم و برده باز مى تواند زکات بگیرد ]بویژه از خبر عبدالعزیز استفاده مى شود که مى تواند زکات بگیرد.

بـایـد بررسى شود که آیا فقهاى پیشین چنین مساله اى را عنوان کرده و سـپس این گونه فتوا داده اند که در این صورت معلوم مى شود مساله شان را قـبول داشته اند. ولى اگر مساله را عنوان نکرده اند, ادعاى بلاخلاف بـى فـایـده اسـت و نمى توان به آنان نسبت داد که شان را قبول داشته اند.

محقق در شرایع الاسلام مى نویسد:

(ومـن یـقـدر عـلـى اکتساب مایمون به نفسه وعیاله لایحل له اخذها لانه کالغنى.)42

و کـسـى که توانایى بر کار و کسبى دارد که بتواند با آن هزینه زندگى خـود و زن و فـرزنـدش را فراهم آورد, بر او حلال نیست که زکات بگیرد; زیرا او همانند شخص بى نیاز است.

مـحـقق, سخنى از نبود خلاف یا اجماع به میان نیاورد و دلیل فتواى خود را (هـمـانند غنى بودن او) دانست و سخنى از لایق به حال و غیر آن نیز به میان نیاورد. صاحب مدارک در ذیل این عبارت مى نویسد:

(ویـعـتـبـر فى الاکتساب والصنعه کونهما لأقین بحاله, لما فى التکلیف بغیر المعتاد من الحرج والضرر المنفیین بالآیه والروایه.)43
در کـسـب و صنعت معتبر است که شایسته به حال او باشد; زیرا در تکلیف بـه کـارى کـه عـادت او نـیـست تنگنا و زیان لازم مى آید که به آیه و روایت نفى شده است.

نـکـتـه: (لایـق بـه حال) با (عادت) همیشه همگون نیستند. چه بسا کارى شایسته به حال او باشد, ولى چون عادت ندارد, برایش سخت باشد.

صاحب جواهر عبارت خود را با متن شرایع در آمیخته و نوشته است.

(وکیف کان ف (من یقدر على اکتساب ما یمون نفسه وعیاله) على وجه یلیق بـحـاله (لاتحل له لانه کالغنى وکذا ذوالصنعه) اللأقه بحاله التى تقوم بذلک کالتجاره والحیاکه ونحوهما بلاخلاف معتد به اجده فى الاخیر.)44

و بـه هر حال کسى که قدرت بر اکتساب کارى که خود و عیالش را بر وجهى که لایق به حال اوست آذوقه دهد, دارد, زکات براى او حلال نیست زیرا او هـمانند غنى است و همچنین صنعت گرى که صنعت لایق به حال او باشد نظیر تـجـارت, بـافـنـدگى و مانند آن[ فقیر نیست] بدون این که اختلاف قابل اعتنایى در دومى بیابم.

نکته ها:
1. از عـبارت صاحب جواهر به خوبى روشن مى شود, در مطلب اول که مربوط بـه شان بود اجماع و نبود خلاف وجود ندارد; زیرا محقق دو مطلب را یاد کـرد: نخست: کسى که قدرت بر کار و کسب دارد.... دوم: کسى که صنعت گر است.

مطلب نخست را محقق استدلال کرده که: او, همانند غنى است و صاحب جواهر از کـنار آن گذشته و دومى را محقق دلیل نیاورده و صاحب جواهر درباره آن نـوشـته است: (اختلاف در خور اعتنایى در دومى نمى یابم, بلکه ممکن است اجماع بر آن تحصیل کرد...)

2. عـبارت صاحب مدارک از بود و نبود اجماع خالى است. تنها در ابتداى عـبارتش ادعاى شهرت کرده, ولى به قرینه روایتى که نقل کرده معلوم مى شود که آن شهرت, مربوط به صنعت گر است, نه توانایى بر کسب و کار.

3. عبارتى که از صاحب مدارک نقل شد, داراى دو کلمه به ظاهر ناسازگار اسـت; زیـرا از یـک سـو مـى نویسد: (کونهما لأقین بحاله) کسب و صنعت شـایـسته به حال او باشند. و از سویى مى گوید: (لما فى التکلیف بغیر معتاد من حرج); زیرا در تکلیف به کارى که عادت ندارد تنگنا و دشوارى لازم مـى آیـد. روشن است که هر کار شایسته به حالى را انسان بر انجام آن عادت ندارد و همه کارهایى که انسان به آنها عادت کرده, شایسته به حـال او نـیست. بله, به طور معمول کارهایى را که کسان عادت کرده اند که انجام دهند آن کارها را شایسته و سازوار به حال خود مى دانند, در حـالى که کارهاى بیش ترى نیز هست که توان انجام آن را دارند, شایسته شـان آنـها نیز هست, ولى چون عادت نکرده اند, براى آنان حرجى و ضررى است. بنابراین, از استدلال و کلمه (معتاد) مى توان گفت که مراد او از لأـق بـه حـال هـمـان کـارى است که به آن عادت کرده است, نه کارى که مناسب شان او باشد.

4. در عـبـارت صـاحـب جـواهر اگر (على وجه یلیق بحاله) قید (اکتساب) بـاشـد, بحث پیش مى آید که کارها دو گونه است: گونه اى خلاف شان او و گـونه اى موافق شان او. ولى اگر قید (یمون) باشد, در ظاهر همین مراد اسـت, یعنى آذوقه و غذا برساند بر وجهى که شایسته به حال خود اوست و ایـن دیـگـر ربطى به بحث شان ندارد; زیرا لایق به حال در آذوقه رسانى مـنـحـصر به رعایت شان نیست, بلکه قبیله, محیط, شغل, و... نیز دخالت دارد.

5. نـتیجه:
آقاى حکیم که ادعاى (لاخلاف) کرده, به نظر, پذیرفتنى نیست; زیرا ادعاى: نبود خلاف صاحب جواهر و ادعاى شهرت صاحب مدارک, مربوط به امـور دیـگـر بـوده و فقهاى گذشته نیز, به مساله نپرداخته اند; زیرا عبارت شیخ در نهایه چنین است:

(ولایـجـوز ان یعطى الزکاه لمحترف یقدر على اکتساب مایقوم باوده واود عیاله.)45
شـیـخ مـفـید46 و شیخ صدوق47 نیز, به مساله نپرداخته اند. بنابراین, مـنـاسـب بـود آقـاى حکیم دیدگاههایى را که مناسب و یا برابر با متن عـروه اسـت, یاد کند و به یک عدم خلافى که اساس و بنیاد ندارد, بسنده نکند.

بـه هر حال, بحث ما این نبود که آیا انسانى که شغل مناسب خود را نمى یـابـد حـق زکـات گرفتن دارد یا ندارد; زیرا در آن بحث ممکن است کسى بـگوید: شارع خیلى سخت گیر نیست و او مى تواند زکات بگیرد, بلکه بحث مـا ایـن بـود که عبارتهاى شان و شانیت سابقه زیادى ندارد و به زمان شارع مقدس نمى رسد.

آقاى منتظرى از ذیل این مساله عروه, تنها به سخن حاج آقا رضا همدانى در کتاب مصباح الفقیه بسنده کرده است:

(واما القدره على الکسب والصنعه الغیر اللأقین بحاله فلیست مانعه عن تـنـاولـهـا جزما, فلایکلف الرفیع ببیع الحطب والحرث والکنس وخدمه من دونـه فـى الشرف واشباه ذلک مما فیه مذله فى العرف والعاده, فان ذلک اصـعـب مـن بـیـع خـادمه وداره الذى قد سمعت فى خبر اسماعیل المتقدم التصریح بعدم لزوم ما فیه من الحرج المنفى بادلتها.)48

امـا تـوانـایـى داشتن بر کسب و صنعتى که شایسته به حال او نیست, بى گـمـان مـانـع از دریافت زکات نیست. بنابراین, انسان جاه مند و صاحب مـقـام و از طـبـقـه اشـراف وادارنـمـى شود به هیزم فروشى, کشاورزى, جـاروکـشـى و خـدمتگزارى براى پایین تر از خود در شرافت و مانند این امـور کـه در عـرف و عادت خوارى است; زیرا این کارها سخت تر از فروش خـادم و خانه اى است که در خبر اسماعیل که پیش از این ذکر شد, تصریح بـه لازم نـبـودن فـروش آنـهـا را شنیدى. افزون بر اینها, حرجى که با دلیلها نفى شده است نیز, لازم مى آید.

و ایـن نـشـان مـى دهد که قول دیگرى در این مساله وجود نداشته است و گـرنه آنها را نیز در این جا نقل مى کرد; زیرا روش ایشان این است که اول گفته هاى دیگران را به گونه مستقیم, از خود آنان نقل کند.

سپس خود وى, وارد بحث شده و نوشته است:

(مـا ذکـره صـحیح فى الجمله ولکن لیعلم ان کثیرا من الشئون من الامور الـمـوهـومـه الـتـى یـخـطوها العقل والعقلإ وقد توهمها ضعفه النفوس وجـعلوها اغلالا على انفسهم: الم یکن النبى(ص) وامیرالمومنین والأمهعـلـیـهـم الـسلام ـ من الشرفإ وقد ورد ان امیرالمومنین(ع) اعتق الف مـمـلوک من کد یده وان ابا الحسن, موسى بن جعفر (ع) کان یعمل فى ارض لـه قـد اسـتـنقعت قدماه فى العرق, فقیل له این الرجال؟ فقال قد عمل بالید من هو خیر منى و من ابى فى ارضه. فقلت: ومن هو؟
فـقـال: رسـول الـله(ص) و امیرالمومنین وآبأى کلهم, کانوا قد عملوا بایدیهم. وهو من عمل النبیین و المرسلین والاوصیإ والصالحین.
وفـى روایـه الـشـیبانى. قال رایت ابا عبدالله(ع) وبیده مسحاه وعلیه ازار غـلـیـظ یعمل فى حأط له والعرق یتصاب عن ظهره فقلت جعلت فداک:
اعـطـنـى اکـفـک فـقـال: انـى احـب ان یتاذى الرجل بحر الشمس فى طلب المعیشه.
وفى صحیحه هشام بن سالم عن ابى عبدالله(ع) قال: کان امیرالمومنین(ع) یـحـتطب و یستقى و یکنس, وکانت فاطمه تطحن وتعجن وتخبز. الى غیر ذلک من الاخبار49 فراجع.)50
(آنچه محقق همدانى بیان کرد, به طور اجمال صحیح است, ولى باید معلوم بـاشـد کـه بسیارى از شوون از امور موهومى است که عقل و عقلا آنها را تـخطئه مى کنند. در حالى که برخى نفسهاى ضعیف آنها را توهم کرده اند و آنـها را مانند غل و زنجیرى بر خود نهاده اند. مگر پیامبر اکرم(ص) و امـیـرمـومـنان و أمه(ع) از شریفان نبودند؟ در حالى که در روایات وارد شـده اسـت کـه: حـضرت على(ع) هزار برده را از دست رنج خود آزاد کـرد و حـضـرت کاظم در زمین خود کار مى کرد و پاهایش از عرق خیس شده بود.

به او گفته شد: پس مردان[ کارگران] کجایند؟

فرمود: کسانى که از من و از پدر من بهتر بودند با دست کار کردند. گفتم: آنان چه کسانى بودند؟

فـرمـود: رسـول الله(ص) و امیرالمومنین و پدرانم همگى با دست کار مى کـردنـد و کار با دست از عمل پیامبران, رسولان, اوصیإ و صالحان است. و در روایـت, شـیبانى گفت: حضرت صادق را دیدم که بیلى در دست دارد و پـیـراهـن خـشن بر تن, در بستان کار مى کند و عرق از پشتش مى ریزد و گفتم: فدایت شوم[ .بیل را] به من بده کار را انجام مى دهم.

فـرمود: من دوست دارم که مرد در راه روزى با حرارت خورشید اذیت شود. و در صحیحه هشام بن سالم, از حضرت صادق(ع) فرمود: امیرالمومنین هیزم جـمع مى کرد, از چاه آب مى کشید جارو مى کرد و فاطمه(س) آرد درست مى کرد, خمیر مى کرد, نان مى پخت.

اخبار زیادى در این مورد و جود دارد که رجوع شود.)

نـتیجه گیرى:
سه عبارت از عروه الوثقى از سه باب جداى از یکدیگر نقل شـد و روشـن شد که در باب خمس و خریدن جهیزیه (شان) به معناى مقام و مـنزلت همراه با نیاز (مادى و معنوى) در نظر گرفته شده است; زیرا که در تـهـیـه جـهـیزیه دختر, مقام و جایگاه خانواده, آداب و رسوم محلى عـادت مـحـل در تـهـیه زود هنگام جهیزیه که مخالفت با آن عیب باشد و هـمـچنین نداشتن پول براى تهیه یک باره جهیزیه در هنگام عروسى, همه, در از هزینه سال به حساب آمدن جهیزیه خریده شده دخالت دارند.

امـا هـمـین فقیهان, در بحث حج, احتیاج را از جاه و ارج و بزرگى جدا کـردند و در کنار یکدیگر قرار دادند که ظاهر عبارت دلالت بر ناهمگونى مـى کـند و استدلالهاى ذیل آن نیز بیش تر به ناهمگونى دامن زد. به هر حـال, روشـن شـد کـه شـان در بـاب حج, همان جاه و ارج اعتبارى است و احتیاج در آن هیچ گونه دخالتى ندارد.

جا داشت فقهاى بزرگوار موضوع حکم خود را روشن مى کردند تا معلوم شود مـرادشان از شان, جاه و ارج همراه با احتیاج است, یا تنها به یکى از آنـها نظر دارند و آن یک کدام است. به هر حال, همین مجمل بودن معناى شـان, سـبـب شده که شمارى از روى احتیاط و عمل به وظیفه و شمارى بنا بـر هـدفـهاى دیگر شان را به معناى جاه مندى و ارج اعتبارى بدانند و به پیامدهاى آن تن در دهند.

فـقـیـهان در باب جایز بودن دریافت زکات و خوددارى از انجام کار غیر درخـور بـه شـان نـیز, شان را شرح نداده اند, ولى از مجموع فتواها و شـرحـهـا مـعـلـوم مـى شود, شان را همان جاه مندى و ارجمندى اعتبارى دانسته اند.

فـتـواهـاى باب زکات مشکلى پدید نمى آورد; زیرا بحث بر سر جایز بودن دریـافـت زکـات اسـت; یعنى مکلف اختیار دارد که کار پایین تر از شان خـود را انجام دهد و اختیار دارد که از انجام آن کار خوددارى ورزد و از زکـات مـصـرف کند. در حالى که در بحث حج, واجب بودن نگهداشت شوون واجـب الـحج نبودن انسانى را که وسیله سوارى مناسب با مقام و جایگاه خـود نمى یابد به همراه دارد و حتى بحث بسنده نبودن چنین حجى از حجه الاسلام, مطرح است.

و هـمـین گونه فتواها, بویژه با توجه به این که ثروتمندان به مکه مى رونـد, نـه فـقـرا, به مساله شان دامن زده است و جامعه را دچار وضعى سـاخـته که در آن جایى براى ساده زیستى یا سفارش به ساده زیستى باقى نگذاشته است. در حالى که از بررسى دلیلهاى آن روشن شد که وجوب رعایت چـنـیـن شانى, به طور کلى, پایه و اساس ندارد و نه تنها روایت و آیه اى بـر اعـتـبار آن قأم نیست که حتى فقهاى پیش از صاحب شرایع از آن ذکـرى بـه مـیـان نیاورده اند و عبارت شرایع, قواعد و تذکره نه تنها بـیـان روشـنى در این باره ندارند, بلکه ظاهر آنها در مثل بودن امور غـیـر اعـتـبـارى بـوده است و به هر حال, واجب بودن نگهداشت شان, به مـعـنـاى ارجـمـندى و ناارجمندى, پیشینه اى در فقه ندارد, بنابراین, نباید مورد اعتنا واقع شود.

کاربرد شان در لغت, قرآن و روایات
پـس از بـحـث فـتواهاى فقها درباره شان و اثبات بى پایگى و بى اساسى واجـب بـودن نـگهداشت شان به معناى جاه مندى و ارجمندى و ادعاى جدید بـودن شان به این معنى, به طور طبیعى هر مسلمان فرهیخته میل پیدا مى کـند که سرى به کتابهاى لغت قدیم بزند و یا با ورق زدن معجم المفهرس آیـات قرآن و روایات, موارد شان را در آیات و روایات, پیدا کند و در مـعـنـاى آن درنگ ورزد تا بباید ادعاهاى مطرح شده قبلى تا چه اندازه به واقعیت نزدیک است.

راغب اصفهانى:
(الـشان الحال والامر الذى یتفق ویصلح ولایقال الا فیما یعظم من الاحوال والامور.)51

شـان, حـالـت و کـارى است که اتفاق مى افتد و صلاحیت دارد. و تنها در احوال و امورى که بزرگ است گفته مى شود.

ابن اثیر:
(الشان: الخطب والامر والحال والجمع شوون.)52

شان, به معناى مساله مهم, کار و حال است و جمع آن شوون مى باشد.

قرآن:
واژه (شان) در قرآن چهار مرتبه به کار رفته است:

1. (و مـاتکون فى شان و ماتتلوا منه من قرآن ولاتعملون من عمل الا کنا علیکم شهودا.)53
و در هـیـچ کـارى نـبـاشى واز سوى او هیچ از قرآن نخوانى و هیچ کارى نکنید مگر این که ما بر شما گواه باشیم.

امین الاسلام طبرسى, در ذیل آیه مى نویسد:

(الشان امر یقع على الامر والحال, تقول ما شانک وما بالک وما حالک.54 شان اسمى است که بر کار و حال واقع مى شود, مى گویى شانت چیست؟ کارت چیست؟ در چه حالى؟

معنایى که در ترجمه آیه آمده, با آنچه راغب, ابن اثیر و طبرسى نوشته اند یکى است و سازوار با صدر و ذیل آیه نیز همین معناست.

2. (... ان الـذیـن یستاذنونک اولئک الذى یومنون بالله ورسوله, فاذا استاذنوک لبعض شانهم فاذن لمن شئت منهم.)55
کـسـانـى که از تو اجازه مى گیرند آنانند که به خدا و پیامبرش ایمان دارنـد پـس چـون براى برخى از کارهایشان از تو اجازه خواستند, به هر کس از آنان که خواستى اجازه ده.

امـیـن الاسلام طبرسى مى نویسد: (لبعض مهماتهم وحاجاتهم.)56 براى پاره اى نـیـازهـا و کـارهـاى مـهمشان. بنابراین در آیه سوره نور, شان به معناى کار یا کار مهم به کار رفته است.

3. (یساله من فى السموات والارض کل یوم هو فى شان.)57
هـر که در آسمانها و زمین است, از او درخواست مى کند. هر زمان او در کارى است.

در مـجـمـع الـبـیان, نمونه ها و مصداقهاى بسیارى از کارهاى خداوند, مـانند زنده کردن و میراندن, بخشش و خوددارى از بخشش ذکر شده است.58

4. (یوم یفر المرء من اخیه وامه وابیه وصاحبته و بنیه لکل امرو منهم یومئذ شان یغنیه.)59
روزى کـه آدمـى از بـرادر و مـادر و پدر و از همسر و فرزندان خود مى گـریـزد, در آن روز هـر کـسـى از آنـان را کارى است که او را به خود مشغول مى دارد.

نـتیجه
در تمامى آیات قرآن شان به معناى کار, به کار برده شده است, ولى وقتى به کار, شان گفته مى شود که آن کار مهم و بزرگ باشد.

در روایات واژه شان زیاد به کار رفته و افزون بر کار به معناى رتبه, مـقـام و مرتبه و حالت نیز به کار رفته است, در مثل (و من شان السعى ان یـکـون بـعـد الطواف)60 شان سعى بین صفا و مروه این است که پس از طواف باشد.

یا:

(اذا کان الرجل من شانه ان یحج کل سنه.)61
وقتى که از شان مرد این باشد که هر سال حج انجام دهد.

یا:

(... و مـا فـسـره رسـول الله(ص)؟ قال: بلى قد فسره لرجل واحد و فسر للامه شان ذلک الرجل.)62
آیـا رسول اکرم(ص[ (قرآن را] تفسیر نکرد؟ فرمود: چرا: آن را براى یک نفر تفسیر کرد و براى امت شان آن مرد را بیان کرد.

در ایـن حـدیـث, شـان مى تواند به معناى مقام و رتبه ذاتى یا مقام و رتـبـه اعـتـبـارى و یا حالتها و ویژگیها باشد به هر حال در کتابهاى چـهـارگـانـه حدیثى شیعه, کم و بیش 60 مورد کلمه شان به کار رفته که نـیـمـى از آن دربـاره خـدا و أـمـه اطهار است که در آن جاها, مقام اعـتـبارى معنایى ندارد و مقدارى که درباره دیگران است, درباره کار, حـالـت و مـقـام اعـتبارى است و تنها دو سه مورد است که احتمال مقام اعتبارى در آنها مى رود.

نـتـیـجه:
به نظر مى رسد شان ابتدإ براى شغل و کار مهم به کار برده شـده و بـه مرور زمان, چون افراد را با شغل و کارشان مى شناخته اند, شـان بـه مـقام ذاتى و سپس به مقام اعتبارى گسترش پیدا کرده و کم کم معناى اولى مهجور شده است.

در زمـان مـا, وقتى واژه (شان) به گوش مى رسد, یک دسته امور اعتبارى کـه شخص از آنها کسب آبرو مى کند, به ذهن مى آید, در حالى که پیش از ایـن, ایـن طور نبوده است و در بین احادیث, تنها چند حدیث به مقام و رتـبـه ویـژه مـى شد که آنها نیز, شاید مقام و رتبه حقیقى را در نظر داشـتـه باشند. در مثل (اذا کان الرجل من شانه ان یحج کل سنه) را مى توان به گونه هاى گوناگون, معنى کرد:

1. شغل وى این است که هر سال به حج برود مانند راننده و....

2. از لحاظ مقام علمى, اجتماعى و مدیریتى به گونه اى است که باید هر سال به مکه برود.

3. تنها مقام اعتبارى وى است که لازم مى کند هر سال حج برود.

بـه نـظـر مـى رسـد معناى سوم, در طول زمان و با در نظر گرفتن شغل و اعـتـبـار, پـدیـد آمده است و در اصل, مقصود و معناى اول و دوم بوده است.

توضیح ایـن که:
اصل در واگذاردن مسوولیتها, لیاقتهاى درونى افراد است. اگر خـداونـد مـتـعال که عالم به همه چیز است, به کسى مقام اعتبارى و یا مـسـوولیتى بدهد, نشانه این است که او شایستگى آن مسوولیت و مقام را دارد. در مـثـل, وقـتى خداوند مقام اعتبارى رسالت را به کسى مى دهد, نـشان مى دهد که آن شخص شایستگى حقیقى و ذاتى را براى آن مقام داشته اسـت. حـال اگر بگوییم: محمد(ص) همان انسان خود ساخته و پاکى است که شان رسالت الهى را دارد, درست است و این مقام اعتبارى نشانه وجود آن مـقـام حـقـیقى است. ولایت اعتبارى نیز همین گونه است. ولى کم کم چون نـااهـلانـى کـه مـقـامـهـاى معنوى اصیل درونى را نداشتند, بر پستهاى اعـتـبـارى دست پیدا کردند, شان خود را آن مقام اعتبارى دانستند. از ایـن روى هـرگاه از یکى از این کسان پرسیده شود شان تو چیست؟ شغل تو چـیـسـت؟ حـالـت و روان تـو چگونه است؟ پیوسته خود را زیر نقاب مقام اعـتـبـارى پـنهان مى کند و مقام اعتبارى خود را باز مى گوید. کم کم شـان هـمـان مـقـام اعتبارى معنى شد و گرنه همان گونه که پیش از این آمـد, در آیات قرآن شان به معناى امروزى آن نیست. در نهج البلاغه نیز شش مرتبه کلمه شان به کار رفته و سه مرتبه در

تـوضـیح باره خداى متعال و سه مرتبه درباره شغل و مقام اصلى و درونى است نه اعتبارى.

1. (فـاقـیـمـوا عـلـى شـانـکـم والـزمـوا طریقتکم وعضوا على الجهاد بنواجذکم.)63
بـر شـان خود پایدار بایستید و ملازم راه خود باشید و با دندانهایتان بر جهاد پاى فشرید.

2. (والـلـه لـو شـئت ان اخبر کل رجل منکم بمخرجه ومولجه وجمیع شانه لفعلت.)64
سـوگـنـد به خدا, اگر بخواهم به هر یک از شما مردم از محل خروج, محل ورود و همه حالتهایى که دارید, خبر دهم, مى دهم.

3. (فالزموا کل امر لزمت العزه به شانهم.)65
همراه باشید با هر کارى که[ پیشینیان] به سبب آن کار عزت و بزرگوارى همراه شان و حال آنان شد.

خـلاصه:
کاربرد نخستین شان, شغل و کار مهم بوده است. به همین جهت بیش تـرین جایى که به کار رفته درباره خداوند متعال است, مانند: (کل یوم هـو فـى شـان.) در کتابهاى چهارگانه روایى شیعه که حدود شصت بار این واژه و بـرگـرفته هاى از آن, به کار رفته, حدود سى مورد آن مربوط به خداوند است که ساحت او از مقام اعتبارى به دور است ولى این واژه, کم کـم بـراى امـور اعـتبارى به کار رفت و در این معنى استقرار یافت به طـورى که امروزه وقتى شان گفته مى شود, تنها مقامهاى اعتبارى به ذهن مى آید. در عبارت عروه الوثقى آمده بود:

(وشـانـه شـرفا وضعه)66 و در قسمت دیگر آن عبارت آمده: (فاذا کان من شانه رکوب المحمل او الکنیسه.)67

اشکال:
مـمـکن است کسى بگوید که بررسى واژه شان گره را نمى گشاید; زیرا اگر چـه شـان در قـرآن و روایت به معناى شغل و کار است و ربطى به مقام و ارج اعـتـبارى ندارد, ولى ما از مذاق فقه و بررسى بابهاى گوناگون آن بـه دسـت مـى آوریم که بین انسان آزاد و برده فرق گذاشته, با این که فـرق و جـدایى آن دو اعتبارى محض است و یا مى یابیم که بین مسلمان و مـشـرک, مـومـن و کـافـر فرق قأل است با این که آنان فرقى ندارند و بـالاخره بین عالم و جاهل فرق قأل است. بنابراین, چه اشکالى دارد که گـفـتـه شـود: بین رئیس و کارمندان شریف و وضیع, غنى و فقیر نیز فرق قـأـل بـاشـد و بـراى هـر یک رتبه و جایگاه مخصوصى قرار دهد و همین فرقها را امروزه با واژه (شان) باز مى شناسند.

جـواب:
در عالم تکوین و جهان خارج از ذهن, فرق بین موجودات زیاد است و بـراسـاس هـمـیـن فـرقها و جداییهاست که چیزهاى گوناگون از یکدیگر بـازشـنـاخته مى شوند و گونه هاى گوناگون تشکیل مى شود و در هر گونه بـاز بـا تـوجه به ویژگیهاى گوناگون, صنفها و دسته هاى بسیارى تشکیل مـى شود و این جداییها و فرقها, گاهى جسمى, ظاهر و آشکار است, مانند فـرق بـیـن انـسان بلندقد و انسان کوتاه قامت و گاهى تفاوتها روحى و درونـى اسـت, مـانـند انسان بخیل و سخى,ترسو و شجاع, خوش انصاف و بى انصاف, تنبل و زرنگ, راحت طلب و کوشا و ....

و در اسـاس, زیـبـایـى جهان تکوین و نظم آن و اداره امور آن بر اساس هـمـیـن فرقها و جداییهاست. اگر همه حالتهاى روحى و روانى, مانند هم بود یا همه اجسام همانند هم بودند, لازمه اش تشکیل نشدن جهان بود.

جهان چون خط و خال و چشم و ابروستکه هر چیزش به جاى خویش نیکوست
تا این جا, بحث روشن است. حال گاهى این فرقهاى ذاتى و درونى منشا یک سـرى امور اعتبارى مى شوند و گاهى امور اعتبارى از امور ذاتى بیگانه اسـت. تـوضیح این که: امور برابر یک تقسیم به اعتبارى و حقیقى تقسیم مـى شـونـد.در مثل مالکیت ما بر خانه و دکان یک مالکیت اعتبارى است, ولـى مالکیت ما بر خودمان و بر قواى ادراکى خودمان مالکیت حقیقى است و قابل فروش و واگذارى نیست.

و در جـاى خـود بـحـث شده که اساس مالکیت هاى اعتبارى را مالکیت هاى حـقیقى تشکیل مى دهند و اعتبار مالکیت از سوى خردمندان براى فردى از افراد, وقتى صحیح است که مستند به مالکیت حقیقى او باشد.

از باب مثال: من چون مالک خود و مالک قواى خود هستم, اگر با این قوا کـار کـردم و وسـیـله اى ساختم یا کتابى نوشتم, مالک آن نیز مى شوم. خردمندان نیز, مالکیت آن را براى من اعتبار مى کنند.

امـا اعـتبارهایى که منشا حقیقى نداشته باشد, خردمندان نمى پذیرند و مـالکیت اعتبارى که هیچ گونه بستگى به مالکیت حقیقى نداشته باشد هم, از نظر خردمندان مردود است.

بـنـابـرایـن, امـور اعتبارى, باید با امور حقیقى, در پیوند باشند و قـانـونـهـا و آیینهاى اعتبارى آن گاه صحیح و استوار است که بر پایه امـور حـقیقى و تکوینى باشد و قانونها و دستورهاى شرع هنگامى درست و باقى ماندنى و عقل پسند است که برابر با تکوین باشند.

حـال بـحـث اسـلام و کـفـر , از همین گونه است و ریشه در تکوین دارد. مـسـلـمان کسى است که روحیه حق پذیرى دارد و در برابر خداوند متعال, بـه عنوان آفریدگار, روزى ده, تربیت کننده او تسلیم است و همان گونه کـه در تـکـویـن نـیـازمند اوست, در تشریع نیز خود را نیازمند او مى داند.

ولـى کافر کسى است که چنین روحیه اى ندارد, بلکه در برابر حق, روحیه انـکـار, ستیز و مقابله دارد, با این که در تکوین نیازمند خداست, در تـشـریع خود را از او بى نیاز مى داند و ....بنابراین, تفاوت این دو ذاتى است و پیوندى با بحث شوون ندارد.

سـایـر فـرقها و جداییها نیز, اگر داراى منشا تکوینى باشند, پذیرفته اند و گرنه مردودند.

از بـاب مـثـال: چـون انـسـانها از نظر توان جسمى, توان روحى, تلاش و تـنـبلى, حافظه و کودنى و ...با هم فرق دارند, امور اعتبارى ناشى از ایـن امـور نـیز, پذیرفته است و به همین جهت, برابرى دارایى و هزینه زنـدگى پذیرفته نیست و انسانها براساس تلاش و فکر خود مى توانند صاحب مـال و مـنـال شـونـد و مالک اعتبارى اموال خود هستند; زیرا اگر این دارایـیها را با به کار بردن قواى خود که مالک حقیقى آنها هستند, به دسـت آورده اند و در هزینه کردن آنها آزادند و حق دارند که با آسایش و رفـاه زنـدگـى کـنند.بله, اسراف و تبذیر حرام است که آن بحث دیگرى است.

در بحث برده و آزاد نیز همین گونه است, یعنى فرقها, یا به امور ذاتى و فرقهاى تکوینى باز مى گردند و یا از نظر اسلامى مردودند.

براى شرح مطلب مقدمه اى بایسته است: اسلام در یک جامعه سالم و پاک از افـق سرنزده, بلکه اسلام در جامعه اى که برترى دادنهاى بى دلیل شمارى بـر شـمـارى, ستمها و حق کشیها, معمول بوده و رایج, جنگ و خونریزى و بـه بـردگـى گـرفـتن انسانها براى شغل و کار, طلوع کرده و پابه عرصه وجـود گـذاشته است. پاره اى از امور اساسى و اعتقادى را که اصول دین بوده است, از اول گفته و بر آن اساس جامعه اسلامى را از جامعه مشرکان جـدا سـاخـتـه اسـت, مانند توحید و نبوت و پاره اى از دستورها را در طـول23 سـال بیان و کامل کرده, مانند تمامى دستورهاى عملى دین.از آن جـمله:برنامه هاى عملى لغو برده دارى که با برنامه ویژه اى زمینه را بـراى آزادشـدن آنان, مهیا ساخته است.دست آخر براى ریشه کن کردن این پـدیـده زشـت, اعـلام کـرده (بـدتـریـن مردم, کسانى هستند که مردم را بفروشند)67

بـنـابـراین, تمامى سازوکارهاى اسلام در راستاى آزادسازى بردگان بوده اسـت و در کـتـابـهـاى فـقهى ما, کتاب(عتق) داریم نه کتاب (بردگان). بـنـابـراین, برده دارى امرى عارضى بوده که قرآن درصدد برانداختن آن بـوده اسـت.در قرآن کریم, تکیه را روى ایمان برده و برده مومن را از آزادمرد کافر مهمتر دانسته است.

(ولا تنکحوا المشرکات حتى یومن ولامه مومنه خیر من مشرکه ولو اعجبتکم. ولا تـنکحوا المشرکین حتى یومنوا و لعبد مومن خیر من مشرک ولو اعجبکم اولئک یدعون الى النار...)68
و با زنان مشرک ازدواج مکنید, تا ایمان بیاورند. کنیز با ایمان بهتر از زن مـشرک است, هر چند او شما را به شگفت آورد و به مردان مشرک زن مـدهـیـد, تـا ایـمان بیاورند, برده با ایمان بهتر از مرد آزاد مشرک اسـت, هـر چـند شما را به شگفت آورد. آنان شما را به سوى آتش فرا مى خوانند.

بـنابراین, اسلام براى انسان آزاد, ارزش بیش ترى از برده باور نداشته اسـت. بـلـکه برده داراى عارضه اى بوده که جامعه آن زمان به آن مبتلا بوده و اسلام, از آغاز برآن شده تا این نظام را براندازد.

بـله, نمى شده که برده دارى را به یکباره از بن برکند,چون باید چاره اى بـراى اسـیـران جنگى اندیشیده مى شد که کم ترین هزینه و بیش ترین سـود را داشـته باشد و آن عبارت از برده قراردادن اسیران بود, تا در خـانـواده هـاى اسلامى ادب بیاموزند و کم کم, زمینه آزادى آنان فراهم شـود و اگـر از آغاز, بدون هیچ قیدوشرطى اعلام مى شد: اسلام برده دارى نـمـى کـنـد و اسـیر نمى گیرد یا اسیران را آزاد مى کند, گرفتاریهاى بـسـیـارى براى مسلمانان پدید مى آورد, از جمله سبب مى شد که مشرکان جرات حمله به مسلمانان را بیابند.

بـنـابـرایـن, بـرده یا اسیر, تا ناآگاه است, مسوولیتى ندارد و خوار شمرده نمى شود, بلکه اسلام به او آموزش داده مى شود.

اگـر پـس از آمـوزش و شـنـاخـت اسلام, ایمان آورد داراى شخصیتى چونان دیـگران است, ولى اگر پس از شناخت اسلام, از روى پلیدى درونى, دین را نـپذیرفت, در فرودست قرار مى گیرد و به جایگاه مومنان راه نمى یابد. و این به خاطر برده بودن او نیست.

در نـتیجه اسلام, براى آزادبودن شان و رتبه اى در نظر نگرفت و بردگان را بـه خاطر بردگى حقیر نشمرده بلکه آن را پدیده اى دانست که در اثر جنگ یا امور دیگر پیش مى آید.

بـنـابـرایـن اگر در اسلام, احکام حر با عبد فرق دارند و دلیل آن, بى اختیارى عبد است نه پایین بودن مقام و جایگاه او.

اشکال:فرق دیه زن با مرد, فرق دیه آزاد با برده و قانونها و آیینهاى قـصـاص کـه اگر آزاد مردى برده اى را کشت قصاص نمى شود ولى اگر برده اى آزادمـردى را بـکـشـد, قـصاص مى شود, دلالت بر مقام و جایگاه بالاى انـسـان آزاد نـسبت به برده و جایگاه و رتبه بالاى مرد نسبت به زن مى کند و این خود پذیرش گونه اى شان است.

جواب:
نظر اشکال کننده به مضمونى است که از این آیه شریفه فهمیده مى شود:

(یـا ایـهـا الذین آمنوا کتب علیکم القصاص الحر بالحر والعبد بالعبد والانثى بالانثى.)69
اى کسانى که ایمان آورده اید, درباره کشتگان, بر شما (حق) قصاص مقرر شده:آزاد به جاى آزاد, و بنده به جاى بنده و زن به جاى زن.

بـله, درست است که مردآزاد در برابرکشتن برده قصاص نمى شود, ولى چرا چـنـین است؟آیا به این جهت است که مردآزاد مقام و مرتبه بالاترى دارد یـا بـه جـهـت دیـگـرى است؟ معلوم نیست شاید انگیزه آن, این باشد که آزادگـان, بـه طـور مـعمول مسوولیتهاى بیش ترى به عهده دارند:مدیریت مـنزل, تامین امنیت خانواده, تهیه غذا, و دیگر نیازمندیها و ...و به هـمـیـن جـهـت ارزشـهاى برترى دارند, نه این که خود آزاد بودن مقامى اعـتـبـارى و داراى ارزش باشد. به هر حال, کسى که مدعى دخالت شان در صـدور این احکام است, باید ثابت کند این فرق, ناشى از شان حر است نه به خاطر پذیرش مسوولیتى که نوع آزاد مردان به عهده دارند.

مـسـالـه تفاوت زن با مرد نیز در جاى خود بحث شده و روشن شده است که مـرد بـودن بـه خـودى خود شرافت نمى آورد, تا اگر زنى را از روى عمد کـشـت قـصـاص نشود, بلکه مرد, افزون بر انسان بودن مسوولیت انسانهاى دیـگـر مـانـنـد: زن و فرزند را به عهده دارد و این ارزش بیش ترى که بـراى او در نـظـر است, مى تواند به این جهت باشد, به دیگر سخن, اگر مـردى زنى را کشت, مى توان او را قصاص کرد, ولى اولیاى زن باید نیمى از دیـه را بـه اولیاى مرد بپردازند, تاحق کسانى که سرپرستى آنان را بـه عهده داشته از بین نرود, و به سومین بیان مى تواند دیه هر انسان را پـانـصـد مثقال طلا یا پنجاه شتر, به حساب آورد و براى حق مسوولیت مـرد و وظـیـفـه اى کـه او براى تامین خوراک و پوشاک و مسکن خانواده دارد نـیـز, پـانصد مثقال طلا قرار داد. در مساله تفاوت ارث زن و مرد نیز همین حساب را مى توان مطرح کرد.

اشـکـال:
نظریه انکار مساله شان, با روایاتى که زکات را بر بنى هاشم حـرام کـرده و آن را (اوسـاخ الناس) دانسته و شان بنى هاشم را بالاتر از آن دانـسته که از (اوساخ الناس) استفاده کنند سازگارى ندارد;زیرا در آن روایـات, بـا روشـنـى بـیـان شده که زکات بر شما حرام است چون (اوسـاخ مـردم) اسـت و در عوض به جاى او خمس براى شما قرار داده شده که کرامت است.

جـواب:
قبل از پرداختن به جواب لازم است برخى از آن روایتها یاد شود, تا ببینیم مفاد آنها چیست؟

1. صـحـیـحـه مـحـمدبن مسلم و ابى بصیر و زراره از حضرت باقر و حضرت صادق(ع) که آن دو امام فرمودند:

(قـال رسـول الـله(ص) (ان الصدقه اوساخ ایدى الناس. وان الله قد حرم عـلـى مـنها ومن غیرها ما قد حرمه. وان الصدقه لاتحل لبنى عبدالمطلب) ثـم قـال: امـا والـلـه لو قد قمت على باب الجنه ثم اخذت بحلقته لقد عـلـمـتم انى لااوثر علیکم فارضوا لانفسکم بما رضى الله و رسوله لکم.) قالوا:رضینا) 70
پـیـامـبـر اکرم(ص) فرمود: صدقه چرکهاى دستهاى مردم است و خداوند از آنـهـا (اوسـاخ) و از غـیـر آنها, آنچه را که بر من حرام کرده, حرام کرده است و صدقه براى فرزندان عبدالمطلب حلال نیست.

سـپـس فـرمود: آگاه باشید سوگند به خدا اگر بر در بهشت ایستادم, سپس حـلـقـه آن را گـرفـتم شما خواهید دانست که هیچ کس را بر شما بر نمى گـزیـنـم. بنابراین به آنچه خدا و رسولش براى شما انتخاب کرده, راضى باشید.

گفتند: راضى شدیم.

صحیحه عیص بن قاسم عن ابى عبدالله(ع) قال:
(ان انـاسـا مـن بنى هاشم اتوا رسول الله(ص) فسالوه ان یستعملهم على صـدقـات المواشى وقالوا:یکون لنا هذا السهم الذى جعل اللهعزوجلللعاملین علیها فنحن اولى به فقال رسول الله(ص) یا بنى عبدالمطلب ان الـصـدقه لا تحل لى و لالکم, ولکن قد و عدت الشفاعه...فما ظنکم یا بنى عـبدالمطلب اذا اخذت بحلقه باب الجنه, اترونى موثرا علیکم غیرکم.)71
حـضرت صادق(ع) فرمود: گروهى از بنى هاشم نزد پیامبر اکرم(ص) آمدند و درخـواسـت کـردنـد کـه آنان را بر جمع کردن صدقات گوسفندان بگمارد و گـفـتـنـد: ( مـا زکـات گـوسفندان را جمع مى کنیم تا) آن سهمى را که خـداونـد بـراى عـامـلان زکـات قـرار داده, براى ما باشد; زیرا ما از دیگران به این سمت سزاوارتریم.

پـیـامبر اکرم(ص) فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب; صدقه براى من و براى شما حلال نیست و لکن به من وعده شفاعت داده شده است...

اى فـرزنـدان عـبدالمطلب!هنگامى که حلقه در بهشت را گرفتم, گمان شما چیست؟آیا تصور مى کنید غیر شما را بر شما برترى دهم؟

3. جـعفربن ابراهیم هاشمى از حضرت صادق(ع) پرسید: آیا صدقه براى بنى هاشم حلال است؟ حضرت فرمود:

(انـما تلک الصدقه الواجبه على الناس لاتحل لنا فاما غیر ذلک فلیس به بـاس. ولـو کـان کـذلـک مـا استطاعوا ان یخرجوا الى مکه. هذه المیاه عامتها صدقه.)72
تنها, صدقه اى که بر مردم واجب است, براى ما حلال نیست. اما غیر واجب اشـکـالـى ندارد. و اگر چنین بود (که هر صدقه چه واجب و چه مستحب بر بـنـى هـاشـم حرام باشد) نمى توانستند به مکه بروند; زیرا آبهاى بین راه بیش ترش صدقه است.

4. عـن جـعـفـربـن مـحـمد(ع) قال: ان الله لااله الا هو, لماحرم علینا الـصـدقـه, ابدل لنا الخمس, فالصدقه علینا حرام و الخمس لنا فریضه و الکرامه لنا حلال.)73
حـضرت صادق(ع) فرمود: خداوندى که غیر او خدایى نیست, چون که صدقه را بر ما حرام کرد, براى ما خمس را به جاى آن قرار داد. بنابراین, صدقه بر ما حرام و خمس براى ما فریضه است و کرامت براى ما حلال.

5. رسول خدا فرمود:

(انـا اهـل بـیـت لا تحل لنا الصدقه و امرنا باسباغ الوضوء وان لاتنزى حمارا على عتیقه)74
مـا خـانـدانى هستیم که صدقه براى ما حلال نیست, به تام و کامل گرفتن وضـو امـر شده ایم و ما الاغ را بر اسب ماده (براى جفت گیرى) جهش نمى دهیم.

اینها شمارى از روایتهایى است که در این مورد وجود دارد. اکنون باید دیـد نـخـسـت آن که آیا این روایتها, انسانها را بر یکدیگر برترى مى دهد و در مثل مى گوید:

انسانها دو دسته اند: یک دسته, فقراى غیر بنى هاشم. که آنان چون تهى دسـت هـسـتند و از طبقه فرودین جامعه حق دارند (چرکهاى دستهاى مردم) را بـخـورنـد و دسته دوم فقیران بنى هاشم, یا بنى هاشم چه فقیر و چه غـنى, که آنان چون طبقه برین هستند حق ندارند چرکهاى دستهاى مردم را بـخـورنـد؟یا این که نه روایات مالها را بر یکدیگر برترى مى دهد, نه انـسانها را و مفاد آنها این است که: مال زکات چرکهاى دست مردم است. بنابراین, به خوردن آن طمع و هوس نداشته باش؟

روشـن اسـت که مفاد روایات, برترى اموال است, نه برترى انسانها. چون مـى فـرمـاید:(انما هى اوساخ الناس) و مرجع ضمیر (هى) اموال است, نه فقرإ.

دو دیـگـر:
بـاید روشن شود که اگر مفاد روایات برترى مال خمس بر مال زکـات اسـت, آیـا واقعا عقل بین دو نوع مال فرق مى گذارد یا خیر؟آیا در واقع پول زکوى چرک و وسخ است؟

روشن است که عقل, هیچ فرقى بین دو مال نمى یابد و با روشنى مى گوید:

دو اسـکـنـاس هزار تومانى که یکى خمس و دیگرى زکات است, هر دو برابر اسـت و هیچ کدام چرکى, یا برترى خاصى ندارد گیریم مال الزکات, اوساخ الـنـاس بـاشد وقتى فقیر به طور مستقیم آن را نخورد, بلکه به نانوا, قـصـاب و دیـگـران بـدهـد و نـان, گوشت, شیر و ...بخرد دیگر چرکى را نـخـریـده و چـرکـى را نـخورده است.آیا مى توان گفت دو نفر, یکى سید هـاشـمـى و دیـگـرى غیر سید, از دکان نان مى خرند یکى چرکهاى دستهاى مردم را مى خرد و دیگرى کرامت و برکت را؟

معلوم است که این حرفها مطرح نیست و عقل به روشنى این امور را رد مى کـنـد و شـاهـدش روایتهایى است که دلالت مى کند یک مال ممکن است براى کـسى صدقه باشد, ولى وقتى همین شخص گیرنده آن صدقه را براى دیگرى به عـنـوان هـدیه برد, آن مال براى دیگرى هدیه است, اگر چه بداند که در اصل صدقه بوده است:

(...تـصـدق على بریره بلحم فاهدته الى رسول الله(ص) فعلقته عأشه, و قـالت: ان رسول الله(ص) لایاکل لحم الصدقه فجإ رسول الله(ص) و اللحم مـعلق. فقال: ما شان هذا اللحم لم یطبخ؟ فقالت: یا رسول الله صدق به على بریره و انت لاتاکل الصدقه.
فقال: هو لها صدقه و لنا هدیه. ثم امر بطبخه.)75
به بریره, گوشتى صدقه داده شد و او آن را به رسول اکرم(ص) هدیه کرد. عـایشه گوشت را آویزان کرد و گفت: رسول الله گوشت صدقه اى نمى خورد. پس از آن رسول اکرم آمد و گوشت هنوز آویزان بود. حضرت فرمود:قصه این گوشت چیست که پخته نشده است؟

عـایـشه گفت: اى رسول خدا!این گوشت به بریره صدقه داده شده است و تو صدقه نمى خورى.

حـضرت فرمود: آن براى او صدقه است و براى ما هدیه. سپس دستور داد که آن را بپزند.

سـند حدیث صحیح است و به روشنى بر مطلب ما دلالت مى کند. در واقع اگر صـدقـه (اوسـاخ الـنـاس) اسـت, این گوشت صدقه اى تا ابد باید (اوساخ الناس) باشد, نه این که با عوض شدن عنوان, خود آن نیز عوض شود.

بنابراین, به یقین روایتها در صدد بیان نکته دیگرى هستند که باید آن را یـافـت تـا روایـتـها, ناسازگار با خرد جلوه نکنند. از روایت دوم روشـن مـى شـود که بنى هاشم مى خواستند سرپرستى گردآورى مالهاى زکوى را عـهده دار شوند, تا از این راه سهم (العاملین علیها) را ویژه خود سـازنـد. بـنـابراین, شاید پیامبر اکرم(ص) این مطلب را فرمود تا طبع آنـان مـتـنـفـر شود و از فکر جمع زکات و فکر خوردن زکات به طور کلى پرهیز کنند.

کـسـى اشکال نکند که با این توجیه, پیامبر اکرم(ص) به خلاف واقع گویى مـتـهـم شـده اسـت. خیر حضرت امر خلاف واقع نفرموده است و هنوز مساله نـیـاز بـه توضیح دارد و آن این که:بین مال الزکات و مال الخمس, فرق اسـت. در زکـات واجـب, مکلف اول مالک مال مى شود و پس از آن که مالک مـال شـد و یـک سال آن را در اختیار داشت, مکلف مى شود که مقدارى از آن را به عنوان زکات بدهد.

بنابراین, در ابتدا مال از آن خود وى بوده و سپس بر عهده او آمده که زکـات بـدهـد و بـه هـمین جهت, گروهى آن را از روى میل و خرسندى نمى دهند.آیات قرآن از این حقیقت پرده برداشته و مى فرماید:

(ولا ینفقون الا و هم کارهون)76
و (منافقان) جز از روى بى میلى و ناخرسندى انفاق نمى کنند.

در آیه دیگر:
(ومن الاعراب من یتخذ ما ینفق مغرما)77
بـرخـى از آن بادیه نشینان, کسانى هستند که آنچه را پرداخت مى کنند, زیانها مى دانند.

امـا مـال خـمس, که اساس آن غنیمت است از کافران به دست مى آید و به پـنج قسم تقسیم مى شود, و یک قسم آن خمس و باقى آن بین رزمندگان پخش مـى شـود. بنابراین, دید اجتماع نسبت به مال زکات که از دارایى مردم جدا شده و مال خمس که پیش از تقسیم جدا شده, گوناگون است.

و پـیـامـبـر اکـرم(ص) تـا این حد نیز نمى خواستند بنى هاشم از زکات اسـتـفـاده کـنـنـد, تا به ذهن کسى بیاید که او پیامبرى کرد و حکومت تشکیل داد و قانون وضع کرد, تا به خویشان او رسیدگى شود.

اما خمس, حق الاماره حق الحکومه است و پیش از اسلام نیز مردم چنین حقى را بـراى والـیـان و روساى خود قرار مى دادند و حتى پیش از اسلام, یک چهارم از غنیمتهاى جنگى را به حاکم و رئیس قبیله مى دادند.

و در اشـعـار جاهلى هست که (لک المرباع و...) آن گاه با طلوع اسلام و کـم شـدن حـق الامـاره از یـک چـهـارم به یک پنجم, گروهى از اعراب که مـسـلـمـان هم نبودند, خود را زیر پوشش حکومت اسلامى قرار دادند و در رکاب آن شمشیر مى زدند و سهم غنیمتى خود را مى بردند.

بـه هـر حـال, اسـتفاده بنى هاشم از خمس استفاده مستقیم از مال مردم نـیـسـت, تـا پنداشته نشود, پیامبر اکرم(ص) به سود خویشان خود قانون گـذارده اسـت. بلکه استفاده از حق الاماره و حق الحکومه است. به دیگر سـخـن, حـکومت اسلامى بایستى به گونه اى برنامه ریزى کند که فقیرى در جـامـعـه نـبـاشد, آن گاه گروهى را از مال زکات اداره مى کند و گروه دیـگـر را از مـال الحکومه. فرقى بین مالها نیست, مگر از این جهت که زکـات, به طور مستقیم از مردم گرفته مى شود, ولى غنأم, انفال و ... بـه صورت غیر مستقیم و پیش از رسیدن و به دست مکلف, برداشته مى شود.

خلاصه سخن:
1. فرقى بین مال زکات و خمس نیست و هیچ یک چرکهاى دست مردم نیست.

2. فـقـیران بنى هاشم, هیچ برترى شانى یا غیر آن, بر فقیران غیر بنى هاشم ندارند.

3. هـدف از روایـتـهـایـى که زکات را (اوساخ الناس) مى دانست, بیزار سـاخـتـن بنى هاشم بوده از این که بخواهند سرپرستى گرد آورى زکات را به عهده بگیرند.

4. مـال زکـات و مال خمس از این جهت فرق دارند که زکات اول مال مردم اسـت و یـک سال نزد آنان بوده است و سپس از ملک آنان خارج مى شود که در ایـن صـورت, بـه طـور مـعـمول, مردم چون به مال خود وابسته ا ند, نـاراحـت مـى شـوند, ولى خمس قبل از این که مال به مردم تعلق بگیرد, جدا مى شود و بنابراین, دلبستگى به آن وجود ندارد.

5. خـمس حق الاماره, حق الحکومه, حق الولایه و ...است و سادات چون اهل بـیت پیامبرند, پیامبر اکرم(ص) مى خواسته است تا از حق الاماره تامین شـونـد, تا مردم نپندارند که او حکومتى تشکیل داد تا خانواده خود را از حقوق مردم سیر کند.

6. از آنـچـه بـیان شد, روشن شد که چرا زکات واجب, بر بنى هاشم حرام اسـت, ولـى صـدقـه مـستحبى که افراد با میل و شوق و خرسندى مى دهند, براى بنى هاشم حلال است.

اشـکـال:
در روایـات, بـراى پـیـامبر اکرم(ص) و امام معصوم و پیشواى مـسـلـمانان, شان ویژه اى در نظر گرفته شده و انفال غنأم نفیس براى آنان قرار داده شده است.

جـواب:
انفال و مانند آن, مال شخص امام نیست, بلکه از آن مقام امامت و مقام حکومت است و به همین جهت, پس از وفات پیامبر اکرم(ص) یا امام مـعـصـوم, بـین ورثه تقسیم نمى شود و به جانشین او مى رسد. غنیمتهاى نـفـیـس, یا غنیمت هایى که تقسیم شدنى نیستند, مانند کوه نور, دریاى نـور, فـرش بهارستان و مانند آنها که تقسیم شدن آنها سبب پایین آمدن قـیـمـت آنها و از ارزش افتادن آنهاست,به امام مسلمانان مى رسد و در واقع از آن بیت المال است.

بـه هـر حـال, صفایاى ملوک و مانند آن, از همین گونه است که چون سمت وسـوى این مقاله, مقوله دیگرى است, از پرداختن به نکته هاى جزئى این بحث خوددارى مى کنیم.

تا این جا روشن شد که شان به معناى جاه و جایگاه والا, موضوع حکمى از احـکـام نـیـست و آنچه در بحث استطاعت عروه الوثقى, درباره شان آمده اعـتبارى ندارد و از راههاى گوناگون براى یافتن دلیلى براى این گونه شـانـهـا پـیـش رفـتـیم, ولى دلیلى بر اعتبار آن پیدا نشد و فرقها و جـدایـیـهاى افراد در احکام, در مال و دارایى و در علم و جهل, داراى تـوجـیـه هایى است که از هر جهت بر توجیه هاى ناشى از قبول شان, پیش هـسـتـنـد. حال نوبت به بیان و شرح آیات و روایاتى مى رسد که در صدد ردکـردن شـانـهـاى اعتبارى است که برخى افراد یا گروهها و قبیله ها, بـراى خـود, چنین شانهایى را پنداشته و به دنبال آن براى خود امتیاز ویژه اى باور داشته اند.

آیـات و روایـات, نه آن شانها را امضا مى کند و نه برتریهاى ناشى از آن را.

آیات قرآن:
1. (و مـا کـان لمومن ولامومنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان یکون لهم الـخـیـره من امرهم ومن یعص الله ورسوله فقد ضل ضلالا مبینا. واذ تقول لـلـذى انـعم الله علیه وانعمت علیه امسک علیک زوجک واتق الله وتخفى فـى نـفـسک ما الله مبدیه و تخشى الناس والله احق ان تخشاه فلما قضى زیـد مـنـهـا وطـرا زوجـنـاکها لکى لایکون على المومنین حرج فى ازواج ادعیأهم اذا قضوا منهن وطرا وکان امر الله مفعولا.)78
(هـیچ مرد و زن مومنى را نرسد که چون خدا و رسولش بر کارى تصمیم جدى گـرفـتـند, براى آنان در کارشان اختیارى باشد و هرکس خدا و رسولش را نـافرمانى کند, بى گمان دچار گمراهى آشکارى گردیده است. و آن گاه که بـه کـسى که خدا به او نعمت داده بود و تو نیز به او نعمت داده بودى مـى گـفـتى: همسرت را پیش خود نگه دار و از خدا پروا بدار و آنچه را خـدا آشـکـار کـنـنـده آن بود, در دل خود نهان مى کردى و از مردم مى تـرسـیدى با آن که خداوند سزاوارتر بوده که از او بترسى. پس چون زید از هـمـسـر خـویـش کـام بـرگرفت[ و او را طلاق داد] وى را به نکاح تو درآوردیـم, تا در مورد ازدواج مومنان با زنان پسرخواندگانشان[ پس از طلاق] گناهى نباشد و فرمان خدا انجام شدنى است.

نکته ها:
زید برده سیاهى بود که پیامبر(ص) او را آزاد ساخت و او را به فرزندى گـرفـت. او از پیشى گیرندگان در اسلام بود. پیامبر(ص) بر آن شد همسرى بـراى وى برگزیند و از دختر عمه خویش, زینب بنت جحش, خواستگارى کرد. زیـنـب, بـه خـیـال این که پیامبر(ص) او را براى شخص خودش خواستگارى کـرده, جـواب مثبت داد, ولى وقتى فهمید که خواستگارى براى زید بوده, از قـبـول ازدواج خـوددارى ورزید و برادر زینب نیز, با چنین ازدواجى مخالفت کرد. آیه نخست: (ما کان لمومن...) در این باره نازل شد.

بنابراین, آیه قرآن از این که شخصى در برابر حکم خدا و رسول مبنى بر جـواز ازدواج مـرد مسلمان از هر نژاد و قبیله اى برده یا آزاد, سفید یـا سیاه, قریشى یا غیر قریشى, هاشمى یا غیر هاشمى, ایستادگى کند به شدت مى ایستد و گناهکار را داراى گمراهى آشکار مى بیند.

یادآورى:
در آیه 36 از سوره احزاب یادى از زید یا زینب و مانند آنان نـشـده, تـا آیه مفهوم عام خود را داشته باشد و تمامى موارد را شامل بشود.

در آیـه لـفـظـ (قـضى الله ورسوله) است که مترجمان به طور معمول, به (فرمان خدا و رسول) ترجمه کرده اند که ترجمه مناسبى نیست.

(قـضـى) حکم جدى و تصمیم قطعى را مى گویند. یکى از حکمهاى جدى خدا و رسـول عـبـارت اسـت از: بـرابرى تمامى قبیله ها, نژادها و گروهها که مـساله برابرى و هم کفو بودن زید و زینب یکى از نمونه ها و مصداقهاى آن است.

پس از نزول آیه, زینب و برادرش تسلیم حکم خدا و رسول شدند و زینب با زیـد ازدواج کـرد. پس از گذشت مدتى, زندگى آنان به ناسازگارى کشید و زیـد بارها در صدد طلاق زینب برآمد و پیامبر(ص) بارها او را سفارش مى کـرد کـه (اتـق الله) و (امسک علیک زوجک) ولى دست آخر, زید بر آن شد زینب را طلاق بدهد.

خداوند زینب را به ازدواج پیامبر(ص) در آورد تا چند مساله حل شود.

1. ایـن که روشن شود ازدواج با همسر پسرخوانده پس از طلاق, حرام نیست و هـمـسـر پسرخوانده حکم همسر پسر واقعى را ندارد که قرآن این را به روشنى بیان مى کند.

2. مـردم بـرابـرند و بزرگ ترین مقام اسلامى, پیامبر اکرم, حق دارد و بـلـکـه باید با همسر طلاق داده شده یک غلام آزاد شده, ازدواج کند, تا در عـمـل نـشـان دهـد. زنان و مردان مسلمان از هر نژاد و باهر حال و وضع, باهم برابرند و حق ازدواج با یکدیگر را دارند.

3. نـکته شایان توجه:
آن گاه که زینب دختر است و هنوز به شوهر نرفته و خـود خواستار ازدواج با پیامبر اکرم(ص) است از ازدواج با رسول خدا مـحروم مى شود, ولى پس از چندین سال که دیگر که دختر نیست و یک برده زرخرید تازه آزاد شده نیز, حاضر نیست او را در کابین خود نگه دارد و حـتـى سـفارشهاى پیامبر(ص) در او کارگر نمى افتد و طلاق داده مى شود, آن گـاه بـه ازدواج پـیـامـبـر(ص) در مـى آیـد, تا همگان بدانند این اعـتـبـارهـا و شانها در اسلام, هیچ گونه ارزشى ندارند. همان گونه که دخـتـر بـودن, جـوان بـودن, قریشى بودن و دختر عمه پیامبر بودن ارزش ذاتـى ندارد و براى وى شانى درست نمى کند که از ازدواج با زید سرباز زنـد. و از سـوى دیگر مسن شدن, بیوه شدن, نازا بودن, طلاق داده شدن و رد شدن زن از سوى شوهر, که خود یک برده آزاد شده است, از قدر و ارزش و جـایـگـاه شـخـص نـمى کاهد که نتواند همسر مسلمان دیگر و حتى همسر پیامبر اکرم شود.

از دیـگر سوى, پیامبر بودن, در جنگهاى مختلف پیروز شدن, تشکیل حکومت اسـلامـى دادن احـزاب فـراوان را در هم شکستن و یک تنه مرد میدان شدن امـتیازاتى نیست که به خاطر آنها رسول خدا شان و جایگاه برترى داشته باشد که نخواهد با زینب ازدواج کند.

از اینجا جواب یک پرسش دشوار و پیچیده در آیه روشن مى شود.

آیـه قرآن مى فرماید: زینب را به ازدواج تو در آوردم تا براى مومنان در ازدواج با همسر پسرخوانده هایشان وقتى که آنها را طلاق دادند, حرج و مشکلى نباشد.

پـرسـش:
نـخست آن که: مگر چقدر پسر خوانده وجود دارد؟ در زمان ما که بسیار کم پسر خوانده یافت مى شود.

دو دیگر: مگر چند درصد از پسرخوانده ها همسر خود را طلاق مى دهند؟

سه دیگر: مگر چند درصد از مردان که پسر خوانده هایشان همسران خود را طلاق داده اند خواستار ازدواج با همسر پسر خوانده خویشتند؟

مـى بـیـنید که احتمال پدید آمدن چنین پدیده اى در زمان ما نزدیک به صـفر است و در زمانهاى گذشته از حد یک درصد تجاوز نمى کرده است. حال ایـن چـه حـرجى بوده است که خداوند از مومنان برداشته و آیه قرآن را بـیان کرده است: (زینب را به ازدواج تو درآوردیم تا بر مومنان حرج و مشقتى نباشد.)

جواب: از مطالب پیشین روشن شد که ازدواج با همسر پسرخوانده, تنها یک نـمـونه بوده و آنچه که مهم است, از بین بردن شانها و اعتبارها بوده کـه افـراد بـراى خـود قـأـل بوده اند و هستند یا مى توانستند قأل بـاشـنـد؟ چه شانها و اعتبارهایى که زینب پیش از ازدواج با زید براى خـود بـاور داشـت, چـه شانها و اعتبارهایى که پیامبر مى توانست براى خـود بـاور داشته باشد و یا دیگران براى حضرت باور داشته باشند و به دلـیل داشتن آن شانها, پیامبر(ص) خود از ازدواج با زینب سرباز زند و یا او را به خاطر این ازدواج مورد تحقیر و توهین قرار دهند و بگویند او بـا کسى ازدواج کرد که موالى نیز او را طلاق داده اند. و چه کمبود شـانـى که زینب پس از این ازدواج و طلاق در وجود خود حس مى کرد که در محیط غریب پس از زندگى طولانى با برده اى زرخرید و بدون به وجود آمدن حتى یک فرزند از آنان, شوهرش او را طلاق دهد.

بـلـه: ایـن بـه هم ریختن شانها و از بیخ و بن برکندن کامل آن, نعمت بـزرگـى بـود کـه خـداوند آن را براى مومنان به ارمغان آورد و نعمتى سزاوار یادآورى است.

2. از جـمـله آیات شریفه اى که با شان به مخالفت برمى خیزد, آیات حج اسـت. در سوره بقره, خداوند پس از بیان پاره اى از احکام مى فرماید:

(ثم افیضوا من حیث افاض الناس واستغفروا الله ان الله غفور رحیم.)79
از هـمـان جا که انبوه مردم روانه مى شوند, شما نیز روانه شوید و از خداوند آمرزش بخواهید که خدا آمرزنده مهربان است.

شرح این آیه را زید شحام از حضرت صادق(ع) پرسید و حضرت فرمود:

(اولـئـک قـریـش کانوا یقولون نحن اولى الناس بالبیت ولایفیضون الا من المزدلفه فامرهم ان یفیضوا من عرفه.)80
آنـان قـریش بودند که مى گفتند ما به بیت الله سزاوارتریم و تنها از مـزدلـفـه کـوچ مى کردند, ولى آنان را امر کرد که از عرفه کوچ کنند. روایـتـهـاى دیـگـرى نـیز در ذیل آیه وجود دارد که بیانگر همین نکته اسـت.81 ایـن مطلب تنها در روایات بیان نشده, بلکه در تفسیرهاى شیعه و سنى آمده است که:

(قـریـش و هـم پیمانان آنان, به عرفات نمى رفتند, چون عرفات خارج از حـرم اسـت و آنـان خـود را اهل حرم و داراى شان و جایگاه ویژه اى مى دانـسـتـنـد. آنـان در آخر مزدلفه که داخل حرم است مى ماندند و دیگر مـردم بـه عـرفـات مـى رفـتند و وقتى که مردم از عرفات بر مى گشتند, ایـنـان پـیـشاپیش همه از مزدلفه به سوى منى رهسپار مى شدند. خداوند آنـان را مـورد انتقاد قرار مى دهد و مى فرماید: از همان جا که مردم کوچ مى کنند کوچ کنید.

و در واقـع بـه آنـان مى گوید: فرقى بین قریش و غیر قریش, اهل حرم و غـیـر اهـل حـرم نیست و حتى آنان را به طلب بخشش از خداوند فرمان مى دهد که نشانه گناه بودن این فکر است.

3. بـاز قـرآن وقـتـى درباره مسجد الحرام سخن مى گوید مقیم و مسافر, شهرى و روستایى و... را برابر مى داند و مى فرماید:

(المسجد الحرام الذى جعلناه للناس سوإ العاکف فیه والباد.)82
مسجدالحرام که آن براى مردم, مقیم در آن جا و بادیه نشین یکسان قرار داده ایم.

در واقـع آیـه جـواب دنـدان شـکنى است به اهل مکه که خود را برتر از دیگران مى دانستند. در تفسیر على بن ابراهیم آمده است:

(سوإ العاکف فیه والباد) قال اهل مکه و من جإ من البلدان فهم سوإ لایمنع من النزول ودخول الحرم.)83

اهل مکه و هر کس که از شهرهاى دیگر مى آید برابرند و از فرود آمدن و وارد شدن باز داشته نمى شوند.

در نـهـج البلاغه است که حضرت على(ع) به قثم بن عباس فرماندار خود در مکه نوشت:

(از میهمانان مکه کرایه نگیرند, چون ساکن و غیرساکن برابرند.)84

حـتـى از حـضرت صادق(ع) نقل شده است: خانه هاى مکه در نداشت, تا همه بـتـوانـنـد از آن استفاده کنند و نخستین کسى که براى آنها درگذاشت, معاویه بن ابى سفیان بود.85

بـه هر حال, روشن است که اهل مکه چون ساکن حرم بودند براى خود شرافت و حقى قایل بودند, ولى آیه قرآن آنان را با اهل بادیه برابر مى داند و حـتى این برابر بودن را گاهى به جایى مى رسانده اند که به خانه ها نیز در نمى گذاشتند تا گمان اختصاصى و ویژه بودن نشود.

4. قـرآن داسـتـان ازدواج حضرت موسى با دختر حضرت شعیب و پیشنهاد آن ازدواج از طـرف شـعیب را براى ما نقل مى کند. موسى جوانى بود گرسنه, فـقـیـر, آواره و فـرارى. بـى توش و توان, بیکار, ناآشناى با حرفه و کـارى, ولـى درست کار, داراى زور بازو و در حالى که دختر شعیب فرزند پـیـامـبـر خدا و داراى مقام معنوى و روحانى, افزون بر برخوردارى از تواناییهاى مادى بسیار, که گله هاى گوسفندش نمونه اى از آنهاست.

و جـالـب ایـن که پیشنهاد این ازدواج از جانب حضرت شعیب, پدر دختر و اشـاره ظـریف دختر مطرح شده است و براى این که سنت قبیله اى و شانها از بین برود, خود حضرت شعیب پیشنهاد کرد:

(انى ارید ان انکحک احدى ابنتى هاتین على ان تاجرنى ثمانى حجج.)86
من مى خواهم که یکى از دو دختر خود را به نکاح تو در آورم به این که هشت سال براى من کارکنى.

و چـون مـهـریـه بـسیار کمى بود و گویا خود موسى(ع) دوست مى داشت که مقدار زمان بیش ترى در پناه حضرت شعیب باشد, در ادامه فرمود:

(وان اتممت عشرا فمن عندک.)
اگر خودت مایلى که ده سال باشد اشکالى ندارد.

جـوانـى کـه از مـصر فرار کرده و تنها یک پناهگاه مى خواهد و از شدت گرسنگى به خود مى پیچد و به درگاه خداى مى نالد:

(رب انى لما انزلت الى من خیر فقیر.)87
پروردگارا من که به هر خیرى که به سویم بفرستى سخت نیازمندم.

بـه چـنـین جوان پیشنهاد ازدواج دادن, خود, از شان گذشتن است, تا چه رسـد بـه ایـن کـه چنین پیشنهادى از سوى یک پیامبر, مانند حضرت شعیب مـطـرح شـود و چـه رسـد به این که مقدار مهریه را به عهده خود داماد واگـذارند و بازخودش چیزى را به عنوان مهریه پیشنهاد کند که حتى اگر پـیـشنهاد ازدواج نیز مطرح نمى شد, موسى موافق بود آن را انجام دهد, تـا یـک پـناهندگى براى حفظ جانش و یک راهى براى گذراندن زندگى پیدا کـنـد. ولـى حضرت شعیب همین عمل را به عنوان مهریه دخترش از وى قبول کرد.

بـایـد بـه ایـن نکته نیز توجه کرد: حضرت موسى(ع) در آن زمان پیامبر نـبـود و سخنى نیز از این که حضرت شعیب از پیامبر شدن وى خبر داشته, در آیات مطرح نشده است به هر حال نقل این قسمت از داستان در قرآن در بـردارنـده ایـن نکته است: که بین ما رایج است که خواستگارى باید از سـوى مـرد و خـویشان مرد باشد و بر سر مقدار مهریه باید مقدارى چک و چـانـه زد و حـتما خویشاوندان زن باید کمى بر مهریه بیفزایند و ارزش زن و شـان او را از مـقدار مهریه اش بفهمند, همه و همه, سخنان مردود و بى پایه و اساس است.

روایات
شـیـخ حـر عاملى, صاحب وسأل الشیعه, بابهاى گوناگونى از کتاب وسأل الشیعه را به بحث شوون اختصاص داده است.

در یـک بـاب مـومن را کفو و برابر مومن دیگر دانسته است در باب دیگر روایـى ازدواج هـاشـمـى با غیر هاشمى را مطرح ساخته و در بابى مستحب بـودن ازدواج مـردان شـریف را با زنانى که در نسب شرف و حسب, در لایه فـرودین جامعه قرار دارند, مطرح مى کند. در باب دیگرى به زنان سفارش مـى کند: اگر مرد مومن و نیک خلقى خواستگارى آمد, دست رد به سینه او نزنید.

ثـقـه الاسلام کلینى, در کافى بابهایى را به کفو =هم طراز اختصاص داده اسـت و در دیـگر کتابهاى روایى نیز, این گونه روایات, بسیار یافت مى شود که در این جا به چند روایت از باب نمونه اشاره مى شود:

1. ابى حمزه ثمالى با سند صحیح نقل مى کند.

(نـزد حـضرت باقر نشسته بودم که شخصى اجازه ورود خواست و حضرت به او اجـازه داد. هنگامى که داخل شد و سلام کرد, حضرت براى او جاى باز کرد و به وى خوش آمد گفت و وى را نزد خود نشاند و حالش را پرسید.

مـرد جواب داد: جانم فداى شما, از مولاى شما فلان ابن ابى رافع, دخترش را خـواستگارى کردم, رد کرد و از من روى گرداند و به خاطر زشتى, فقر و بـى کسى مرا خوار شمرد و به این جهت خیلى احساس خوارى کردم. خوارى قلبم را گرفت و در آن لحظه آرزوى مرگ کردم.

حـضـرت بـاقـر فرمود: برو, تو فرستاده من به سوى او هستى به او بگو:

مـحـمـد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب مى گوید: دخترت فلانه را به ازدواج منجح بن رباح درآور و او را رد نکن.

مـرد[ مـنـجـح بن رباح] از خوشحالى پرید و با شتاب براى رساندن پیام حضرت باقر(ع) حرکت کرد. هنگامى که رفت حضرت باقر(ع) فرمود:

مـردى از اهل یمامه, که جویبر نام داشت, در جست وجوى اسلام, نزد رسول اکـرم آمـد و اسلام آورد و مسلمان خوبى هم شد. او شخصى کوتاه قد, زشت چـهـره, نـیـازمـند, برهنه و از زشت رویان سیاه پوستان بود. به خاطر غـریبى و نیازش, رسول اکرم او را به خود وابسته ساخت و از غذا, خرما و... بـه او مـى داد و بـه او دسـتـور داد: در مـسجد باشد و در مسجد بـخـوابـد, تـا ایـن کـه غـریـبهایى که مسلمان مى شدند در مسجد زیاد شدند....

روزى رسـول الله(ص) به جویبر نگاه رحمت آمیزى کرد و فرمود: اى جویبر کاش ازدواج مى کردى....

جـویبر گفت: پدر و مادرم فدایت اى رسول خدا! چه کسى به ازدواج با من گرایش دارد؟

من نه حسب و نسب دارم و نه مال و جمال. کدام زن, خواستار من است؟

رسـول اکرم فرمود: اى جویبر, خداوند با اسلام هر کسى را که در جاهلیت شـریف بود, پایین آورد و هر کسى را که در جاهلیت پایین بود, با اسلام عزیز و شریف ساخت....

سپس پیامبر(ص) فرمود: اى جویبر, نزد زیاد بن لبید برو, او از بزرگان بـنـى بـیاضه[ یکى از قبیله هاى انصار] است و به او بگو: من فرستاده رسـول خـدا بـه سـوى تـو هـستم و او مى گوید: دخترت (الذلفإ) را به ازدواج جویبر درآور....

زیـاد گفت: ما دختران خود را تنها به ازدواج همردیفها و هم رتبه هاى خود, از انصار, در مى آوریم. اى جویبر! برو, تا من خودم رسول خدا(ص) را دیدار کنم و عذر خویش به او بگویم.

جـویـبر برگشت و با خود مى گفت: نه قرآن به این چنین نازل شده است و نـه نـبـوت مـحمد به این چنین. (الذلفإ) سخنان جویبر را از پس پرده شنید و به سوى پدرش فرستاد و گفت: این چه گونه سخن گفتن بود؟

دختر گفت: به خدا سوگند, جویبر درمحضر رسول خدا به وى دروغ نمى بندد و فرستاده اى بفرست و او را برگردان.

زیـاد فـرسـتاد و جویبر را برگرداند و به او گفت: مرحبا به تو, لختى درنـگ کن تا برگردم و خود را به رسول خدا(ص) فرمود رساند و گفت: پدر و مـادرم بـه فـداى شـما, جویبر چنین پیامى آورده است, من به او روى خـوش نـشـان ندادم و فکر کردم, با شما دیدار کنم و بگویم: ما دختران خود را به ازدواج انصار, همردیفان و هم شانهاى خود در مى آوریم.

پیامبر خدا(ص): اى زیاد! جویبر مومن است و مرد مومن, همردیف زن مومن اسـت و مـرد مسلمان هم شان زن مسلمان است او را همسر ده و از او روى مگردان....

سـپـس براى دخترش جهیزیه تهیه کرد و او را آماده ساخت و بعد به سراغ جـویـبـر فـرسـتـاد و گـفـت: آیا خانه اى دارى که همسرت را به آن جا بیاوریم؟

گفت: به خدا سوگند هیچ منزلى ندارم....

براى او منزلى سامان دادند و فرش و اثاثیه و غذا براى او تهیه دیدند و بـر او لـباس پوشاندند و (الذلفإ) را داخل حجله بردند و جویبر را شبانگاه وارد اتاق کردند.)88

مـهـم در ایـن رخداد تاریخى, این است که جویبر, نه تنها مال و منال, شرف و حسب نداشت, بلکه زیبایى و قد و قامت مناسب نیز نداشت.

بـه هر حال, بیان روشن پیامبر(ص) درباره برابر و هم کفو بودن مومنان بـا یـکـدیـگـر هـیچ قابل توجیه نیست و راه را براى تمامى توجیه هاى امروزى مى بندد.

سـند حدیث هم در خور خدشه نیست; زیرا کلینى از محمد بن یحیى از احمد بن محمد بن عیسى از حسن بن محبوب از مالک بن عطیه از ابى حمزه ثمالى نقل مى کند که همه از افراد موثق هستند و جاى بحث ندارد.

چند نکته مهم:
1. پیامبر اکرم(ص) تمامى کلام زیاد را رد نکرد; یعنى دختر دادن به هم قـبـیـله و همردیف اشکالى ندارد ولى این که کسى فکر کند که نباید با دیـگـرى ازدواج کرد و تقاضاى ازدواج دیگرى را رد کند, مشکل ساز است. بـه دیـگـر سـخن, افزون بر افراد قبیله بنى بیاضه و دیگر قبیله ها و عـشیره هاى انصار, مسلمانان دیگر از مهاجران, سفید پوست, سیاه پوست, همه, هم کفو و همردیف با قبیله بنى بیاضه اند.

2. در حـدیث آمده بود: وقتى که ابن ابى رافع حاضر نشده بود دختر خود را بـه مـنـجـح بدهد, منجح از ناراحتى و خوارى تقاضاى مرگ کرد و این احـسـاس ذلـت و خوارى براى جامعه مشکل ساز است. اگر همردیف آمد و به بـهانه هاى واهى, مانند (قبیله, مال, جمال و... به او زن داده نشد و او سـرافـکـنـده و شـرمـنـده شد, ممکن است فکرهاى انحرافى, مانند حس انـتـقـام جـویـى و مـانند آن در وجود او رشد کند و فسادهاى فراوانى بیافریند که در احادیث دیگر به آنها اشاره شده است.

3. زیاد بن لبید, در آغاز فکر مى کرد که پیامبر(ص) جویبر را فرستاده اسـت, تـا از وى کمک مالى و... بخواهد. از این روى, جویبر گفت: پیام پیامبر(ص) را آشکارا بیان کن; زیرا براى من افتخارى است. وقتى فهمید مـسـالـه چیز دیگرى است و باید شانها و اعتبارهایى را که براى خود و دخـتـر خـود مى پنداشت, زیر پا بگذارد, خیلى زود دورى گزید و خود را کنار کشید.

اگر فهم عمیق دخترش نبود, او خواسته پیامبر(ص) را رد مى کرد و برابر گفته دخترش کافر مى شد.

4. بـى گـمان زنان و دختران دیگر که از نظر اجتماعى در جایگاه و لایه پـایـین تر از (الذلفإ) باشند و از نظر زیبایى به زیبایى وى نباشند نـیـز, وجود داشته است; زیرا (الذلفإ) یعنى (دخترک بینى نازک و خوش انـدام) انتخاب چنین دخترى براى جویبر, بیانگر برنامه و هدفى است که اسـلام داشـته و آن ساختن و پرداختن انسانها و از بین بردن افتخارهاى قـبـیـلـه اى و جـلوگیرى از نازش به مال و شان و ایجاد پیوند عمیق و ناگسستنى بین مومنان بوده است.

5. ایـن حـدیث در صدد بیان این نبود که به خویشان و هم کفوان عرفى و هـم حـسـبها نباید همسرداد و درصدد بیان این جهت نبود که بگوید حتما بـایـد زنـان زیبا را به مردهاى زشت داد, یا دختران ثروتمند را باید بـه زنى مردان فقیر و تهى دست در آورد, بلکه درصدد بیان این جهت بود کـه ایـن گـونـه امـور شانى ایجاد نمى کند و ثروتمند و جاه مند شانى برتر از فقیر ندارد, زیبا روى شانى بالاتر از زشت روى ندارد.

2. روایـات بـسـیارى را در این باره کلینى در کافى جمع کرده است, از جمله:

(پـیـامـبـر(ص) صباغه دختر زبیر بن عبدالمطلب را به ازدواج مقداد بن اسود درآورد.

امام صادق(ع) مى فرماید: پیامبر اکرم(ص) چنین ازدواجى را ترتیب داد, تـا ازدواجـها راحت شود و به او تاسى شود و معلوم شود که گرامى ترین کسان نزد خدا, پرهیزگارترینهایند.

در روایت دوم در همین باب, همین حدیث را نقل مى کند و در آن جا زبیر را مـى شناسد که برادر پدر و مادرى عبدالله و ابوطالب بود. بنابراین دخـتـر زبـیر از عشیره و قبیله اى شریف و نوه عبدالمطلب و دختر عموى حـقیقى پیامبر اکرم بوده است. و حضرت او را به عقد مقداد درآورد, که پـسـرخـوانده اسود بن عبدالمطلب است و پدر حقیقى او عمرو بوده است و اسـود بـن عـبدالمطلب, او را پسر خوانده خود قرار داده است. بى گمان هدف از این ازدواج شکستن شوون طبقاتى و حسب و نسبت بوده است.90

3. در روایت دیگرى در کافى آمده است:

عـبـدالملک بن مروان جاسوسى در مدینه داشت, که رخداد و خبرهاى آن جا را بـراى وى مـى نوشت. در ضمن خبرها نوشت: حضرت سجاد کنیزى داشت, آن را آزاد کـرد و سـپـس بـا وى ازدواج کرد. عبدالملک, نامه اى به حضرت سـجـاد نـوشت: به من خبر رسیده است: که با کنیزک آزاد شده ات ازدواج کـرده اى! در حالى که مى دانى در قریش هم کفو و همردیف وجود دارد که بـه او سـر فـراز شـوى و از وى بـچه دار شوى. تو نه به حال خودت فکر کرده اى و نه براى فرزندانت آبرویى باقى گذاشته اى!

حـضـرت در جـواب وى نـوشت: نامه سرزنش آمیزت درباره ازدواج با کنیزک آزاد شـده ام, به دستم رسید و گمان مى کنى که در بین زنان قریش, کسى بـاشـد کـه با او سرفراز شوم و او را براى بچه دار شدن برگزینم؟ ولى بـدان که بالاتر از رسول اکرم کسى در مجد و بزرگوارى نیست (و او کنیز را پـذیـرفـت و جویریه را آزاد و آن گاه با او ازدواج کرد) من کنیزک خـود را بـه خاطر پاداش الهى آزاد کردم و از ملکم بیرون رفت, سپس او را بـر سـنت پیامبر(ص) به خود باز گرداندم. کسى که در دین خدا پاک و پـاکـیـزه بـاشـد, ایـن امور به او گزندى وارد نمى سازد و خداوند به وسـیله اسلام, فرومایگى هاى جاهلیت را برطرف ساخت و کاستیها را جبران کـرد و فـرومـایـگى را از میان برد. بنابراین, بر انسان مومن سرزنشى نیست و فرومایگى تنها فرومایگى جاهلیت است.

هنگامى که عبدالملک نامه را خواند آن را پیش پسرش سلیمان انداخت, او نـیـز, خواند و گفت: اى امیرمومنان! چه قدر على بن الحسین بر تو فخر فروخته است.

عـبـدالـملک گفت: چنین نگو. او سخن پرداز بنى هاشم است که سنگ را مى شـکـافـد و از دریـا آب بر مى گیرد. پسرم, على بن الحسین از جهتى که مردم در آن جهت مرتبه شان پایین مى آید, بلند مرتبه مى شود.)91

نکته ها
الـف . شـان به خود گرفتن, و خود را برتر از دیگران دانستن اگرچه از ویـژگـیهاى درونى انسانهاست و هر کسى به گونه اى مى خواهد خود را با اهمیت بداند و پادشاهان نیز دوست دارند که به این مساله دامن بزنند, ولى اسلام هیچ گونه ارزشى براى این امور قأل نشده است.

ب . حضرت سجاد در این حدیث به روش پیامبر اکرم(ص) اشاره کرد که شاید نـظـرش بـه ازدواج آن حـضـرت با جویریه دختر رئیس قبیله بنى المصطلق بوده است.

هـمـچـنـیـن آن حـضرت ماریه قبطیه را که به عنوان هدیه از مصر برایش فـرسـتـادند, قبول کرد و او را به همسرى برگزید و از وى صاحب فرزندى به نام ابراهیم شد.

او هـمـچنین صفیه دختر حیى بن اخطب را به ازدواج خود درآورد.92 و به هـر حـال در تـمامى این ازدواجها از بین بردن شوون مدنظر ایشان بوده اسـت. در حـالـى که بهترین همسرها را به او مى دادند و او بزرگ ترین شـخـصـیـت دینى سیاسى مردم در آن زمان بود ولى با کنیزکان ازدواج مى کـرد, بـر روى زمـیـن مـى نشست,93 بر الاغ برهنه سوار مى شد,94 تا بر تمامى اعتبارها و شانهاى این گونه, خط بطلان بکشد.

ج. از روایـت بـر مـى آید: از نظر حاکمان وقت و سیاستمداران روزگار, حـضرت سجاد مرتکب خطاى فاحشى شده بود که مساله شوون را نگه نداشته و بـا کـنـیـز آزاد شـده خـودش ازدواج کـرده بـود. به همین جهت, جاسوس عـبـدالملک خبر را به گوش او رساند و او نیز, به سرزنش حضرت پرداخت. از این جا مى توان نتیجه گرفت: پافشارى بر این گونه شوون, فکرى اموى و مـروانـى است و پشت پا زدن به این شوون و خود را همردیف مردم دیدن و مردم را هم سطح خود دیدن, مساله اى نبوى و علوى است.

4. در روایت دیگرى آمده است:

(موالى (بردگان آزاد شده) به خدمت حضرت على(ع) رسیدند از عربها شکوه کـردنـد و گـفتند: رسول الله(ص) به ما و آنان به گونه برابر بخشش مى کـرد و به سلمان و بلال و صهیب همسر داد ولى اینان ابا مى کنند. حضرت امـیـر(ع) نزد آنان رفت و با آنان سخن گفت. عربها فریاد برآوردند که ابـا مـى کـنـیم, بله, اى ابوالحسن, ابا مى کنیم (که آنان را با خود بـرابـر بدانیم) حضرت على(ع) خشمناک خارج شد و از شدت خشم ردایش روى زمین مى کشید و مى گفت:

(اى مـوالـى (بردگان آزاد شده) اینان شما را همانند یهود و نصارا مى دانـند, از شما زن مى گیرند و به شما همسر نمى دهند و آن مقدار بخشش کـه خـود دریـافت مى کنند, به شما نمى دهند. شما به تجارت بپردازید, خـدا بـه شـمـا برکت مى دهد. از رسول خدا شنیدم که مى فرمود: رزق ده جزء است, 9 جزء آن در تجارت و یکى در چیزهاى دیگر.)95

از ایـن حدیث, افزون بر مطالب گذشته, روشن مى شود که در بخشش از بیت الـمـال فرقى بین عرب و عجم و اصیل و مولى نیست و پیامبر اکرم(ص) به هـمـه بـه گونه برابر بخشش مى کرد و پس از پیامبر(ص) سنت او دگرگونى یـافته است و چنان آن فکر کژ, انحرافى و برابر با خواست درونى آنان, رشـد کـرده کـه جـسورانه مى گویند: ما از سنت رسول(ص) ابا مى کنیم و مولى را مانند اصیل قرار نمى دهیم.

5. در بـابـى دیگر از کافى و باب 28 وسأل الشیعه روایات بسیارى نقل شـده که مضمون مشترک آنها چنین است: اگر کسى, به خواستگارى دختر شما آمـد, کـه اخلاق و دین او را قبول دارید, او را رد نکنید و گرنه موجب فساد بزرگى مى شود.

از جـمـله على بن اسباط به حضرت باقر(ع) درباره ازدواج دخترانش نامه نوشت و گفت:

(به هیچ روى, کسى مانند خودم نمى یابم. حضرت باقر(ع) نوشت: مطلبى که راجـع بـه دخـترانت گفته بودى که شخصى همانند خودت نمى یابى فهمیدم. در این مساله دقت نکن; زیرا رسول اکرم فرمود:

اذا جـإکم من ترضون خلقه و دینه فزوجوه الا تفعلوا تکن فتنه فى الارض وفساد کبیر.)
وقـتى کسى براى خواستگارى آمد خلق و دینش مورد رضایت شما بوده به او هـمسر بدهید. اگر چنین نکنید, در زمین فتنه و فساد بزرگى پدید خواهد آمد.)96

از ظاهر سوال روشن است که خواستگاران اهل تدین و امانت بوده اند ولى از نـظـر کمالها و برتریها, در رتبه او نبوده اند, چون على بن اسباط شـخـص مـوثق و جلیل القدرى است وقتى مى گوید: کسى مانند من پیدا نمى شـود, از بـاب غـرور و خـود بـزرگ بینى به مساله نگاه نمى کند, بلکه مـسـالـه عـقـیدتى دینى را در نظر مى گیرد. به هر حال, وقتى کمالهاى مـعـنـوى شـانـى نـیاورد, امور اعتبارى بى ارزش دنیأى, بى هیچ شک و گمانى, براى کسى شانى درست نمى کند.

روایـات در ایـن بـاب بـسیار است و مجال یادآوریهاى آنها بیش از این نیست.

خـلاصـه:
آنـچـه تـا این جا روشن شد: حسب و نسب و مقامهاى اعتبارى در ازدواج, نـباید نقشى داشته باشند و همه قومها و قبیله ها از این جهت بـرابـرنـد. مـومـن, در ازدواج, هـمـردیف مومن است و تمامى شرافتهاى قـبـیـلگى و اعتبارى به دور افکنده شده است. برخلاف این که طبع مردم, بـه پـیـروى ایـن امتیازها و پذیرش آنها عادت کرده است, ولى اسلام مى گـویـد: ویـژگـیـهـاى ایمان, تقوا و... هیچ گاه نباید با حسب و نسب, هـمـردیف قرار گیرد و هیچ گاه نباید حسب و نسب بر ایمان برترى یابد.

روایتهاى ناسازگار
حـال کـه بـحـث شـان از نظر قرآنى, روایى تاریخى و فتوایى بررسى شد, مـنـاسـب اسـت چـنـد روایـتـى کـه بـه نظر مى رسد با بحثهاى گذشته , نـاسـازگارى داشته باشند, ذکر شود, تا بتوانیم به یک جمع بندى کاملى برسیم.

1. (پـیـامبر وقتى وارد مدینه مى شود, در خانه ام ابى ایوب, سکنى مى گـزیند و کسانى, مانند: سعد بن عباده, اسعد بن زراره, سعد بن خیثمه, واسـیـد بـن حـضـیـر و... بـه تـرتیب براى آن حضرت صبح و شام غذا مى آوردند.

اسـیـد, روزى غـذایـى تهیه کرد و کسى را نیابید که غذا را براى حضرت بـیـاورد, نـاگـزیـر خـود آن را آورد: او مـرد شریفى بود و از نقباى دوازده گـانـه اى بـود کـه پـیامبر(ص) معین ساخته بود. پیامبر(ص) در حالى که از نماز بر مى گشت با او روبه رو شد.

فرمود: خودت آوردى؟

گفت: بله یا رسول الله کسى را نیافتم که بیاورد.

پیامبر فرمود: بارک الله علیکم من اهل بیت.)97
2. در حدیث مرسلى از حضرت صادق(ع) نقل شده:

(باشر کبار امورک بنفسک وکل ما شف الى غیرک...)
امـور مـهم و بزرگ را خودت انجام بده و امور کوچک را به غیر واگذار. سـپـس مـثال مى زند و مى گوید: خریدن زمین و مانند آن را خودت انجام بده.98

3. الارقط نقل مى کند: که حضرت صادق(ع) به وى فرمود:

(از آدمـهایى که پیوسته در بازار دور مى زنند نباش و کارهاى کوچک را خـودت انـجـام نـده, بـراى مرد داراى حسب و دین سزاوار نیست که خرید چـیزهاى کوچک را به عهده بگیرد. سزاوار است که انسانهاى داراى حسب و نـسـب و دین, خریدن سه چیز را به عهده بگیرند: زمین, برده و شتر.)99

بررسى
راوى حـدیـث سـوم: (الارقـطـ) ناشناخته است و خبر دوم نیز مرسل است و اعـتـبـارى بـه آن نـیست. حدیث نقل شده از بحارالانوار نیز, سند قابل اعتنایى ندارد.

ایـن روایـات بـر فـرض درسـتـى سند آنها با آنچه بیان شد, ناسازگارى نـدارند; زیرا یک وقت فرد از روى تکبر و حساب این که شان من برتر از چـنـیـن کارى است, از کارى سرباز مى زند و مى گوید: شان من بالاتر از کـشـاورزى اسـت, شان من بالاتر از اتوبوس واحد سوار شدن است و شان من بـالاتـر از بـه بازار رفتن و سبزى و میوه خریدن است, ولى گاهى وقتها بـه خـاطـر صـرفـه جـویـى در وقـت و اسـتـفاده از تمامى استعدادها و تـوانـاییها, به بچه یا خدمتگزار مى گوید: سبزى را شما بخرید. تا من از فـرصـت اسـتـفـاده کنم و کار مهم ترى که از عهده شما ساخته نیست, انـجـام دهـم. ایـن تـقـسـیـم کـار است, نه شانى و اعتبارى براى خود انـگـاشـتن. گویا مجموع این سه داستان در همین راستا بود, آوردن غذا بـراى پیامبر(ص) را, غلام یا فرزند اسید نیز مى توانستند انجام دهند, بـنـابـرایـن, اگـر غـلام مى بود, اسید کار را به او وا مى گذارد ولى اکـنـون کـه غـلام نـیـسـت, بـدون در نظر گرفتن رتبه والاى خانوادگى و عشیرگى, خود, غذا را مى آورد.

و در دو حـدیـث نـقل شده از کافى نیز روشن است که به طور معمول, وقت انـسـان بـا حـسب و نسب و جاه مند, ارزش دارد و سزاوار نیست, وقت با ارزش خـود را کـه خـیـلـى از گـره هـاى شخصى و جمعى را مى گشاید, به خریدهاى جزئى و کارهایى که از دیگران بر مى آید, هدر دهد.

بله, اگر زمانى کسى نبود که خریدهاى جزئى را براى او انجام دهد و آن کـارهـا بـه زمین بماند به بهانه شرف و حسب, درست نیست که خلاف آموزه هاى اسلامى است.

دیـگـر سخن, درست است که در روایت بحث حسب و نسب مطرح است; اما شاید حـسـب و نسب عنوان مشیر باشد به این که جهت اصلى بحث, شان و مقامهاى مـدیریتى و عمومى بود نه شخصى علاوه بر اینها بر فرض صحیح بودن سند و صرف نظر کردن از اشکالهاى گذشته, این خبرها تنها به بهتر بودن رعایت شان دلالت مى کنند.

4. مـواردى را در شرع داریم که نشان مى دهد در آنها شان از نظر شارع مـورد امضإ واقع شده است و به آنها توجه شده, در مثل چنین کسانى که کـارهـاى مهم بسیار دارند نه این که وصف دخالتى در حکم داشته باشد و افـزون بـر ایـن وقـتـى دخـتر یزدگرد سوم به دست مسلمانان اسیر شد و خـلـیـفـه خواست که وى را مانند دیگر اسیران تقسیم کند, حضرت على(ع) اعتراض کرد و فرمود:

(لیس لک ذلک اعرض عنها.)100
چـنـیـن حـقـى نـدارى از ایـن کـار خوددارى کن. صبر کن تا او یکى از مسلمانان را اختیار کند سپس تو وى را از فىء او به حساب بیاور.

و در خبر دیگرى فرمود:

(فـروش دخـتـران پـادشـاهان جایز نیست اگر چه کافر باشند ولکن به او پـیـشنهاد کن که مردى از مسلمانان را اختیار کند و با وى ازدواج کند و مهریه اش را از سهم آن مرد از بیت المال حساب کن.)101

محمد بن جریر بن رستم طبرى (نویسنده دلأل الامامه که شخصى شیعى است و با صاحب تاریخ طبرى فرق مى کند) نقل کرده است:

(وقـتـى اسراى ایران به مدینه وارد شدند عمربن الخطاب تصمیم داشت که زنـان آنها را بفروشد. و مردانشان را برده قرار دهد. حضرت على(ع) به او فرمود: پیامبر اکرم فرمود:

(بزرگان هر قومى را اکرام کنید.

عمر گفت: من شنیدم که فرمود:

(اذا اتاکم کریم قوم فاکرموه و ان خالفکم.)
وقـتى بزرگ قومى نزد شما آمدند وى را گرامى بدارید اگر چه مخالف شما باشد.

حضرت على(ع) به او فرمود: اینان گروهى هستند که تسلیم شما شده اند و بـه اسـلام مـایـل گشته اند... سپس حضرت کوشش فراوانى کرد, تا همه آن اسیران آزاد شدند.

گـروهى از قریش مایل شدند که با زنان اسیر ازدواج کنند. حضرت فرمود:

آنان بر ازدواج وادار نمى شوند, ولى اگر کسى را اختیار کردند[ برابر خـواسـت خـود آنـان] عمل مى شود. گروهى به شهر بانو دختر کسرى اشاره کـردنـد. او از پـس پـرده مـخـیـر شـد و خـواستگارى شد و مردان حاضر بودند....

سـپس خواستگاران به شهر بانو نشان داده شدند و او با دست به حسین بن على(ع) اشاره کرد. دوباره سخن مخیر بودن وى تکرار شد, با دستش اشاره کـرد و گـفـت: اگـر اخـتـیار با من است این را[ اختیار کردم] و حضرت على(ع) را ولى خود قرار داد و حذیفه خطبه عقد را خواند....)102

بررسى
در مـجـمـوع ایـن نقلهاى تاریخى اگر چه اختلافهایى وجود دارد, در مثل گـروهـى مـى گویند: این واقعه در زمان عمر اتفاق افتاد و گروهى دیگر آن را مـربـوطـ بـه زمان عثمان مى دانند و... ولى آنچه که مشترک است ایـن کـه بـزرگ یـک قـوم, مـانـنـد دیـگر اسیران نیست و برایش حقوقى نـگـهداشته و در نظر گرفته مى شود که براى اسیران دیگر در نظر گرفته نمى شود. و این خود صحه گذارى بر مساله شان است.

جواب: از بحث سندى درباره این واقعه خوددارى مى کنیم; زیرا رخدادهاى تـاریـخى از این گونه, در کتابهاى زیادى نقل شده, ولى به طور معمول, مـرسـل هستند و سندى که درخور اعتنا باشد, ندارند. از سوى دیگر, مثل ایـن کـه هـمـگـان ایـن گـونـه مـقوله ها و رخدادها را پذیرفته اند. بنابراین, به بحث دلالى آن مى پردازیم:

ایـن گـونه امور نیز, ممکن است مربوط به شان نباشند و امور دیگرى در آنها در نظر گرفته شده باشد.

در مـثـل, بـچـه اى که درخانواده اى مرفه بزرگ شده و به کارهاى سخت: قـالى باقى, کشاورزى و... عادت نکرده است. حال اگر براى شغل او, حال و وضـع کار او, آسان گیریهایى در نظر بگیرند, شاید نه از باب اعتبار و شـان اوسـت, بلکه از باب این که همین مقدار از شغل براى او, بسیار توان فرساست و او تحمل بیش از این را ندارد.

دیـگر آن که, همان گونه که پیش از این بیان شد اسیر گرفتن کارى بوده خـلاف قـاعـده و از روى ناگزیرى, از این روى با هر بهانه اى که امکان داشـتـه اسیران را آزاد بکنند, آزاد مى کرده اند و حضرت على(ع) نیز, بـرابـر هـمین نقلهاى تاریخى, تمام تلاش خود را براى آزادى اسیران به کـار برد. در آغاز سعى کرد, با استفاده از سخن پیامبر اکرم(ص) اکرام بـه کریمان قوم, دختر یزدگرد را از اسارت نجات دهد, تا او با اختیار خـود هـمسرى برگزیند و سپس کوشش خود را در راه آزادى دیگر اسیران به کـار بـرد, مانند کارى که پیامبر اکرم(ص) در غزوه بنى المصطلق انجام داد. حـضرت, جویریه, دختر رئیس قبیله بنى المصطلق را خرید, آزاد کرد و بـا او پـیوند زناشویى بست. و مسلمانان چون دیدند خویشاوندان همسر پـیـامـبر اکرم(ص) در نزد آنان اسیرند و این, ننگى است براى آنان از این روى, همه اسیران بنى المصطلق را آزاد کردند.103

بـاز مـانـنـد همین کار, در غزوه هوازن پدید آمد. بسیارى از مردان و زنـان قبیله ستیزه گر, در این جنگ اسیر مسلمانان شدند. کسانى از این قـبیله که حلیمه سعدیه, مادر رضاعى پیامبر اکرم(ص) از آنان بود, نزد پـیـامـبـر اکـرم(ص) آمدند: حضرت فرمود: سهم خود را بخشیدم, سهم بنى هـاشـم را هـم, کـه اخـتیارشان در دست من است, بخشیدم. شما بین نماز بـپـاخـیزید و از مسلمانان بخواهید که اسیرانتان را آزاد کنند و مرا شـفـیـع قـرار دهـیـد و آنـان ایـن چـنین کردند و اسراى خود را آزاد کردند.104

بـه هـر حـال, نـکـتـه مهم این است که در تمامى این رخدادها, پیامبر اکـرم(ص) و حـضرت على(ع) مى خواستند به گونه اى اسیران را آزاد کنند و سـخـنان حضرت على(ع) پیرامون دختر یزدگرد احتمالا از همین باب بوده است, نه از باب قبول شانى براى او.

نتیجه:
1. در آیات و روایات, هیچ دلیلى بر جایز و واجب بودن نگهداشت شانهاى اعـتـبـارى و شـانهاى پدید آمده از عنوانهاى اعتبارى یافت نشد, بلکه لبه تیز حمله انبیإ و اولیإ متوجه این شان بود.

2. نـیـازهـاى انسان فراتر از نیازهاى مادى اوست و همان طورى که بدن افـراد تـفـاوتـهـایـى دارد, روح و روان آنان نیز تفاوتهایى دارد که نـگـهـداشـت آنها لازم است و بازشناخت آن به عهده خود افراد است: (بل الانسان على نفسه بصیره.)105

3. برآورده ساختن نیازهاى درونى, باید از اموال شخصى خود طرف باشد و از بیت المال نمى توان استفاده کرد.

4. کـسانى که نگهداشت شان را واجب یا جایز مى دانند, تامین هزینه آن را بـه عهده اموال شخصى آنان مى دانند و استفاده از بیت المال را در این راه جایز نمى دانند.

5. ساده زیستى در گرو حل فقهى مساله شان است و با واجب بودن نگهداشت شان, جایى براى ساده زیستى نمى ماند.

6. شان به معناى اعتبارى آن, در کتابهاى فقهى سابقه طولانى ندارد.

7. محروم ساختن سادات از زکات به خاطر نگهداشت شان نبوده, بلکه براى نـگـهـداشـت حـال فـقـیـران بوده است و این که مردم نپندارند پیامبر اکـرم(ص) خـواسـته از حکومت و مقام خود راه درآمدى براى اهل بیت خود باز کرده باشد.

8. پـاره اى از کـارهـا و سخنان پیامبر اکرم(ص) یا أمه اطهار(ع) که شـاید از آنها نگهداشت شان و شانیت استفاده شود, علتهاى دیگرى دارد, بنابراین نمى توان گفت که آنان براى شان اعتبارى قأل بوده اند.

بـا تـوجه به آنچه بیان شد, اگر همه صاحبان فتوا بپذیرند که نگهداشت شـان واجب نیست, و فتواى خود را در بحث حج و مانند آن اصلاح کنند, آن گـاه راه بـراى سـفـارش, سـاده زیستى یا فتواى به ساده زیستى و بیان امـور اخلاقى باز مى شود وگرنه سفارش به ساده زیستى با فتواى به واجب بـدون نگهداشت شان, ناسازگار مى شود. سفارش به ساده زیستى از سوى هر کـسـى, گـرچـه از سـوى امام امت که همگان عاشق روش, منش و سایر صفات اویند, به سرانجام نمى رسد.

و هـمـیـن گـونه که در این سالها جامعه با شتاب به سوى زیب و زیور و زنـدگى پر زرق و برق پیش رفته باز هم با همین شتاب به پیش خواهد رفت و کـم کـم سـاده زیـسـتى انبیا و اولیإ به یک امر اسطوره اى دگرگون خواهد شد.

 
پى نوشتها:
1. (صحیفه نور), مجموعه رهنمودهاى امام خمینى, ح13/362363.
2. همان, ج19/50.
3. همان/157.
4. همان/188.
5. همان, ج20/130.
6. (بحارالانوار), علامه مجلسى, ج16/229, ج35, به نقل از مکارم الاخلاق.
7. همان/220, ح15, به نقل از عیون الاخبار/224.
8. همان, ج19/219, ح4, به نقل از امالى.
9. همان, ج16/221, ح18.
10. همان/214, ح1.
11. همان/215, 219.
12. (نهج البلاغه), صبحى صالح, خطبه 209.
13. (لغت نامه دهخدا), ج9/12383.
14. همان/12438, 12439.
15. (فرهنگ لاروس), ج2/1235.
16. (مستمسک عروه الوثقى), ج9/539.
17. (تـوضـیـح الـمسأل), امام خمینى/475476, با حاشیه چهارتن از مراجع.
18. (وسأل الشیعه), شیخ حر عاملى, ج12/299, ابواب التجاره, باب 25, ح2.
19. (معتمد العروه), کتاب الحج, ج1/89.
20. (لغت نامه دهخدا), ج14/20640.
21. سوره (کهف), آیه 82.
22. سوره (عبس), آیه هاى 16.
23. سوره (شعرإ), آیه هاى 105, 111, 112, 114.
24. سوره (هود), آیه 27.
25. تفسیر (مجمع البیان), طبرسى, ج910/437.
26. سوره (زخرف), آیه 52.
27. نهج البلاغه, خطبه 92.
28. (مستمسک العروه), ج10/75.
29. (شرایع الاسلام), محقق حلى, ج1/226.
30. (کشف اللثام), ج1/289.
31. (تذکره الفقهإ), ج7/512.
32. همان/53.
33. (الدروس الشرعیه), ج1/312, موسسه نشر اسلامى, قم.
34. زامـلـه, شترى را مى گویند که یک فرد در این سوى و فرد دیگرى در آن سوى آن سوار شود.
35. (مدارک الاحکام), ج7/40.
36. همان.
37. (کشف اللثام), ج1/289, چاپ سنگى.
38. (جواهر الکلام), ج17/256.
39. (مستمسک العروه الوثقى), ج10/76.
40. (العروه الوثقى), ج2/307, محشى, مساله 4.
41. (مستمسک العروه), ج9/225.
42. (شرایع الاسلام), ج1/159.
43. (مدارک الاحکام), ج5/197.
44. (جواهر الکلام), ج15/311 ـ 312.
45. (النهایه), ج1/436, موسسه نشر اسلامى.
46. (المقنعه)/241.
47. همان/165.
48. (مصباح الفقیه)/81, مکتبه المصطفوى; (کتاب الزکاه), ج2/347.
49. (وسأل الشیعه), ج12, باب 9 و بابهاى بعدى در مقدمات تجارت.
50. (کـتـاب الـزکـاه), حـسـیـنـعلى منتظرى, ج2/348, المرکز العالمى للدراسات الاسلامیه.
51. (نهایه), ابن اثیر, ج2/437.
52. (مفردات), راغب اصفهانى/260.
53. سوره (یونس), آیه 61.
54. تفسیر (مجمع البیان), ج5 ـ 6/118.
55. سوره (نور), آیه 62.
56. تفسیر (مجمع البیان), ج7 ـ 8/158.
57. سوره (رحمن), آیه 29.
58. تفسیر (مجمع البیان), ج9 ـ 10/202.
59. سوره (عبس), آیه هاى 34 ـ 37.
60. (الاستبصار), شیخ طوسى, ج2/314.
61. (وسأل الشیعه), ج8/595.
62. (کافى), ج1/249.
63. (نهج البلاغه), صبحى صالح, خطبه 122.
64. همان, خطبه175.
65. هـمـان, خـطـبـه 192. در شـرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید به جاى (شانهم), (حالهم) آمده است.
66. (العروه الوثقى), ج2/429.
67. (من لایحضره الفقیه), ج3/159.
68. سوره (بقره), آیه 221.
69. سوره (بقره), آیه 178.
70. (کافى), ج4/58, ح;2 (وسأل الشیعه), ج6/186.
71. همان/58, ح;1 (وسأل الشیعه), ج6/185.
72. همان/59, ح3.
73. (وسأل الشیعه), ج6/187, ح7.
74. همان, ح6.
75. (تهذیب), ج7/341, ح;27 ج;3/134 (کافى), ج5/486.
76. سوره (توبه), آیه 54.
77. سوره (توبه), آیه 98.
78. سوره (احزاب), آیه 36, 37.
79. سوره (بقره), آیه 199.
80. تفسیر (نورالثقلین), ج1/195, ح710.
81. همان, ح711, 715, 719.
82. سوره (حج), آیه 25.
83. تفسیر (نور الثقلین), ج3/480, ح40.
84. همان/41.
85. همان/480;481 ح43, 45.
86. سوره (قصص), آیه 27.
87. سوره (قصص), آیه 24.
88. (فروع کافى) 8, ج5/339344, دارالکتب الاسلامیه.
89. همان, ج5/344.
90. (لـغـت نامه دهخدا), ج13, ماده مقداد; (معجم الرجال), ج18, ماده مقداد.
91. (کافى), ج5/344345.
92. (وسأل الشیعه), ج14/50, ح1.
93. (یجلس جلسه العبید).
94. (یرکب حمار العارى).
95. (وسأل الشیعه), ج14/46.
96. (کافى), ج;5/347 (وسأل الشیعه), ح14/51.
97. (بحارالانوار), ج19/109.
98. (کافى), ج5/90.
99. همان/91.
100. (بحارالانوار), ج46/9, ج20.
101. همان/10, ح21.
102. همان/1516.
103. (السیره النبویه), ج3 ـ 4/295, دارالمعرفه.
104. همان/489.
105. سوره (قیامت), آیه 14.